group-telegram.com/m_mosadegh/1486
Last Update:
گستاخی شاعرانه
زیباییاش گستاخیِ شاعرانهای داشت؛ با دو چشمِ میشیِ پروار که محفوظ به حیاییِ مخاطبانش را میچرید. و وقتی در تناش طمع میکردی گرگِ محافظش از پوستین بیرون میجهید تا پنجه به ذهنِ منحرف بکشاند. بیآنکه حرف بزند میگفت و بیآنکه حرف بزنی میخواند. توانسته بود از خوانِ رستمکُشِ زنها بگذرد و زیباییاش را بالای صخرهی چهل و چند سالگی بکشاند. "دلفریبان نباتی همه زیور بستند/ دلبر ماست که با حسنِ خداداد آمد."۱ مصداقِ بارزِ همین بیت بود با موهای جوگندمی و بیشتر وقتها بدون هیچ آرایشی! "فکرِ مشّاطه چه با حُسنِ خداداد کند؟"۲ هنوز در خمِ طُرهاش شاعرانِ عهدِ بکارتش گرفتار مانده بودند و امروز که سرتا پا زن بود هم گرگورش خالی از گرفتارانِ ریز و درشت نبود. خدا از سرِ تقصیراتم بگذرد/ دوست داشتنش/ آخرین جرمیست که مرتکب شدهام. کرشمهی رقاصان آذری و متانتِ زنان کویری را با هم جمع زده بود. "دو چشم میشی تو گرچه رام و آرامند/ اراده اگر کنی شیر و شاه در دامند."۳ اما آنچه او را به این روایت کشانده زیبایی صورت و لوندی اندامش نیست که راوی این سطور در چهل و چند سال نظربازی زنِ زیبا و لوند کم ندیده است. زهره صورت و سیرت زیبا را توأم داشت. مشتری دائم کافهی کاکو بود و نمیدانم چرا با آن همه شیرینی رفتار و گفتار، همیشه آن زهرِ ماری را سفارش میداد. : امریکانو لطفن!
زنی که شوپنهاور میخواند، سارتر و نیچه را میفهمد، عاشق داستایوفسکی و چخوف است.
زنی که نیما ورق میزند، منزوی مینوشد. رقص را عبادت میداند، و دیوار خانهاش را به جای تزئین کردن با قابهای گرانِ توخالی، مزیّن به خطاطیِ شعرهای شمس و مولانا میکند "یک وسعتِ در حصار" است.۴ که خودش را از دسترسِ آدمهای حقیر خارج کرده است. من اما شانس این را داشتم که با او همکلام و همقدم باشم. روزهایی که خوشحال از خانه بیرون میآمد غشِ خندههاش او را از زنی چهل و چند ساله به کودکی دوساله تبدیل میکرد که راه رفتنِ مورچه هم اشکِ خندههاش را در میآورد. و وقتی هیجانِ حرف زدن پیدا میکرد طنینِ رودخانه در گوشهات جاری میشد. و "آیا گوش دادن به صدای یک رودخانه دنیاهایی دفن شده را از زندگی بیرون نمیکشد؟"۵
از کفنِ بیتفاوتی بیرونم کشیده بود و خودکارِ کِپ کردهام را با "های" گرمِ خویش در سینهی سفیدِ کاغذها راه انداخته بود. روی پُلِ معلقی بر ارتفاعِ جاریِ این رودخانه ایستاده بودم اما دو دل؛ که باید از فراز به زیبایی این همه چشمانداز بسنده کنم یا ماهیِ شناور در جریان باشم؟ میخواستم دوازده ماژیکِ رنگی کودکیام را از نوشتافزارها بگیرم و از پیشانی تا گلوگاهش، پهنای سفیدِ سینهاش، بلورِ پستانهاش، سرشانه و بازوها، ساعدش، پشت و کفِ دستهاش، شکم تاااا کفِ پاها... برش گردانم؛ گردن، کمر تااا سُرین و رانها و ساقها همه را با زیباترین شعرهای جهان از هر آنچه شاعر میشناسم بیارایم و هر جا که شعر از وصفش عاجز ماند شکل نُتی بلند بکشم اما ترسِ از دست دادنش با این پیشنهاد عاشقانهی بیشرم لالم کرده بود. "چو مضمونِ بلند افتادهام در خاطرِ لالی..."۶ و با اینکه مکنوناتِ قلبیام را میدانست سرِ خر را کج میکرد. شاید تصور اشتباهم بود که میخواستم بر شعرِ مصوّرِ الهی تراوشاتِ بندگان را حک کنم. اوایل روزی دو بار به کافه میآمد. صبحم را منوّر میکرد و عصرم را دلپذیر. قدم میزدیم و از دریچه و دروازههای تلخ و شیرینی هستیِ جهان را مزه میکردیم. حلاوتِ گفتارش دلزدهام نمیکرد. اما همانطور که تاریخِ انقضای هر شادکامیی میرسد کُنسروِ این خوشیها هم باد کرد و از روزی دو بار به ماهی یکبار کشیده شد. بیخبر میآمد و میرفت. مگر اتفاقی بدیدمش؛ که او از سرِ اتفاق هم نمیدید. اوایل به حسابِ گرفتاری ساختنِ سازهاش میگذاشتم. اما ردِ گرگم به هواهایش را گرفته بودم دوست دیگری در این شهر ساحلی داشت که اوقاتِ خالیاش را به حساب او واریز میکرد. سوی چشمهام کم نشده بود سیارهها را میدیدم. زهره دیگر نورش را به من نمیتاباند. با این همه هر بار میدیدمش آشوب میشدم. دوستش داشتم و فکر میکردم در این برهوتِ بیدوستی رفاقتِ آب است. اما فکرها همیشه آبی نمیشوند. دوباره به کاغذِ سپید و خودکارِ آبی پناه آوردم.
"از تو مرا امیدِ شفا نیست/ شاید امامزادهی بعدی/
من زندهام که دوست بدارم/ لطفن؛/ حرامزادهی بعدی!"۷
#محمد_مصدق
۱ حافظ
۲ حافظ
۳علیرضا بدیع
۴ ؟
۵ شهرام شیدایی
۶ بیدل
۷ طاهره خنیا
BY کانال شعرهای محمد مصدق
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/m_mosadegh/1486