Telegram Group Search
مغز ، خشونت و روش کنترل آن

• خشونت و آسیب های ناشی از آن، یکی از مشکلات بزرگ در جوامع امروزی است . سالهای متمادی، پژوهشگران جامعه شناسی، این پدیده را، ناشی از «بیمار بودن جامعه» میدانستند و ایجاد تغییرات اجتماعی و نوسازی جامعه را، راه برطرف کردن خشونت در افراد جامعه میدانستند.
امروزه امّا، «درک علت خشونت»، نقش مهمی را در کاهش این پدیده بعهده دارد. در دهه گذشته پژوهشگران دانش عصب شناختی( نوروساینس) گامهای مهمی را در درک «مکانیسمهای عصبی خشونت در مغز»، برداشته اند. بر اساس این پژوهشها، قسمت خارجی و قُدّامی لوب پیشانی مغز ( دورسولترال پری فرونتال) نقش مهمی در ایجاد خشونت دارد.
در همین راستا، اخیرا پژوهشگران دانشگاه پنسلوانیا در آمریکا و دانشگاه نانیانگ در سنگاپور، تصمیم گرفتند که به جای نگاه به «جامعه» به عنوان عامل خشونت زایی و جنایت ، به بررسی «مغز » به عنوان «جایگاه خشونت»، بپردازند. نتیجه پژوهش این گروه در جولای ۲۰۱۸ در journal of neuroscience منتشر شد.
در این پژوهش ۸۱ زن و مرد را به دو گروه تقسیم کرده و به یگ گروه به میزان ۲۰ دقیقه تحریک الکتریکی مغز (توسط الکترودهایی که بر روی پوست سر گذاشته میشود)در ناحیه قدامی لوب پیشانی داده شد. گروه دیگر، علیرغم گذاشتن الکترود بر روی پوست سر شرکت کنندگان ، تحریک الکتریکی موثری به مغز شان داده نشد. سر انجام، افراد هر دو گروه را به مدت یک روز تحت نظر گرفته، و به آنها پرسشنامه و آزمون های رفتاری داده شد. افرادی که تحریک الکتریکی موثر دریافت کرده بودند، در آزمون ها تمایل بسیار کمتری برای خشونتهای فیزیکی و جنسی از خود نشان دادند. این گروه حتی بسیار بیشتر از گروهی که تحریکات «غیر موثر» دریافت کرده بودند، خشونت و تجاوز را غیر اخلاقی عنوان کردند.
پژوهشگران با تحلیل پرسشنامها دریافتند که، تحریک الکتریکی لوب پیشانی، ۳۱ در صد به کم کردن پدیده خشونت و تجاوز، و بهبود درک اخلاقی فرد منجر می شود.
این پژوهش نشان داد که با ازدیاد فعالیت قشر قدامی لوب پیشانی، نه تنها تمایل به خشونت کم میشود، بلکه عملکرد ِ قضاوت اخلاقی فرد هم بهبود یافته، و بکار بردن خشونت را اشتباه می داند.

در اوائل قرن بیستم، برای درمان جنایتکاران ِمتوسّل ِبه خشونت، از روش غیر انسانی ِقطع لوب پیشانی با جراحی، استفاده میشد. اما روش مورد استفاده در پژوهش اخیر، خطر بسیار کمی داشته و تنها با ازدیاد ِ فعالیت لوب پیشانی، ارتباط آنرا با قسمت های دیگر مغز بیشتر می کنند. البته این پژوهش در مقیاس بسیار کوچکی برگزار شده، و هنوز باید مطالعات بیشتر و طولانی تری در این زمینه انجام گیرد، اما نتیجه پژوهشی در همین مقیاس کوچک هم ، امید تازه ای برای حل یکی از مشکلات مهم جوامع امروزی، یعنی خشونت و تجاوز، ایجاد کرده است.


🧠 @brainist
مغز ، و پدیده «کم شناختی»

¤ Hypocognition

• در سال ۱۸۰۶ یکی از سرمایه داران آمریکایی به نام فردریک تودور، با یک کشتی که بار پر ارزشی داشت به طرف جزایر مارتینیک حرکت کرد. او به سختی میزان زیادی یخ را، از سواحل یخ زده ماساچوست جمع آوری کرد، به این امید که با حمل یخها به مناطق استوایی، منفعت زیادی کسب کند. هنگامیکه او به جزایر مارتینیک رسید، هیچیک از ساکنان جزایر از «بار ِیخ» استقبال نکردند. این افراد هیچگاه یخ ندیده، و لذت نوشیدن آب سرد و یا خوردن بستنی را تجربه نکرده بودند. برای آنها یخ هیچ ارزشی نداشت، و به همین دلیل «بار ِیخ» آب شد بدون آنکه به فروش برسد. این داستان پیام مهمی راجع به پدیده شناخت در انسان دارد. غالبا سرنوشت انسان، به واسطه ی آنچه که نمیداند تعیین میگردد، و نه آنچه که میداند. به بیان دیگر، سرانجام ِ زندگی را «کمی ِ شناختی hypocognition» رقم می زند!
امّا«کم شناختی، یا کمی ِ شناخت» چیست؟
اگر مفهوم آنرا نمیدانید، در همین لحظه در حال تجربه کردن آن هستید!!
کلمه «کم شناختی hypocognition » اولین بار توسط روانپزشک و انسان شناس آمریکایی رابرت لوی وارد دانش روانشناسی جدید شد. این واژه، به معنای کمبود درک یا شناخت یک زبان، یک شئ،
یک ایده، و یا یک ساختار است. در مثال بالا، ساکنان جزیره مارتینیک هیچ درکی از «یخ» و استفاده های آن نداشتند. ما نیز در بسیاری از اوقات، هیچ ایده ای از بعضی پدیده های زندگی نداریم، که این مسئله آگاهی ما را مخدوش میکند. مثلا در مورد مسائل مالی، دو سوم آمریکاییها از سودهای مرکب بانکها، نیاز ذخیره کردن پول برای بازنشستگی و اینکه چه مقدار قرض باعث اختلال زندگی آنها میشود، هیچ درکی ندارند. یا در زمینه ی بهداشت، یک سوم افرادِ دارای بیماری قند بالغین ، آگاهی از علائم بیماری نداشته، و مدتها با وجود علائم تاری دید، خشکی دهان، و یا تکرر ادرار، به پزشک مراجعه نمیکنند.
کم شناختی hypocognition به جهت عدم آگاهی است و چون عدم آگاهی قابل دیدن نیست، به سختی قابل درک است. برای جبران عدم ِ آگاهی، باید از نظر فکری، خود را از فضای آشنای فرهنگی خود جدا نمائیم ، تا ایده ها و مفاهیم ناشناخته را دریابیم. جدا کردن خود از فضای آشنای فرهنگی که در آن زندگی می کنیم، و بررسی ِنقاط کور (حاکی از عدم شناخت)آن بسیار مشکل است.

مغز انسان منبع بزرگ ذخیره اطلاعات است. یک فرد انگلیسی زبان، تا سن ۶۰ سالگی میتواند تا ۴۸ هزار لغت را درک کند. اما علیرغم اینهمه قابلیت، «کم شناختی» اجتناب ناپذیر است، زیرا شمار ِواژگان در واژه نامه انگلیسی آکسفورد، بالغ بر ۶۰۰ هزار است و اگر اصطلاحات وارد شده از زبانهای دیگر به زبان انگلیسی را هم اضافه کنیم، این رقم حتی بالاتر هم میرود.
در چند دهه گذشته، جامعه شناسان به طور مستمر وقفه های موجود در فکر انسان را، دریافته اند. احتمالا ما فقط با درک مفهوم «کم شناختی» میتوانیم به نکات کور تفکر خودمان آگاهی یابیم. درک این مفهوم، باعث درمان ضعفهای اندیشیدن ما نمیشود ولی حداقل ما را تشویق به یافتن « نادانسته هایمان» میکند و منجر به زندگی هوشمندانه تر، و کاملتر میگردد.


🧠 @brainist
جهت گیریِ شناختی

¤ Cognitive Bias

• انسانها به گونه ای فراگیر، خود را بسیار آگاه و‌منطقی به شمار می آورند. اما در بسیاری از موارد، واکنشهای ما به پدیده های اطرافمان، بسیار خودجوش، و بدون استفاده از آگاهی مان صورت میگیرد. البته اگر شرائط ایجاب کند ما میتوانیم از قدرت ذهنی خود برای تصمیم گیری استفاده کنیم ولی اکثرا چنین نمیکنیم.
در سال ۱۹۷۴، دو روانشناس به نامهای دانیل کانمن و آموس تورسکی در مجله ساینس، برای اولین بار مفهوم «جهت گیری شناختی» را توصیف کردند. تعصب (جهت گیری) شناختی، یک اشتباه فراگیر در فرآیند تفکر ماست که اثر مهمی بر روی انتخاب و قضاوت ما دارد. دانیل کانمن به دلیل توضیح این پدیده، در سال ۲۰۰۲ به اخذ جایزه نوبل اقتصاد نائل آمدند.
به عقیده دانیل کانمن، انسانها دو سیستم تفکر را دارند: سیستم شماره ۱، که بسیار سریع و خودجوش عمل کرده و در حقیقت یک راه میانبر را طی میکند، و سیستم شماره ۲، که از منطق و مجادله فکری استفاده کرده و در نتیجه بسیار کندتر عمل می کند.
اکثر اوقات، ما تصمیم گیری با سیستم شماره ۱ را ترجیج میدهیم چون سریعتر است و انرژی کمتری نیاز دارد. در طول فرآیند ِفرگشت هم، انسان با اینگونه پاسخ آشناتر بوده، مثلا در مواردی مانند دیدن یک مار و تصمیم آنی برای فرار و دور شدن، و یا پاسخ دادن به یک معادله ساده ریاضی (۲+۲).
اما سیستم شماره ۲ تفکری ما، نیاز به توجه دقیق دارد و حفظ و پایداری «توجه »برای تفکر عمیق بسیار لازم است. اگر فقط برای چند لحظه توجه ما منحرف شود، تفکر عمیق مختل میشود. به همین دلیل سیستم شماره ۲، نیاز به انرژی زیادی دارد.
حال یک سوال مهم مطرح میشود؟ آیا استفاده از سیستم شماره ۱ و یا همان «جهت گیری ِ شناختی» کاملا غیر منطقی است؟ در نگاه اول ممکن است غیر منطقی به نظر بیاید ولی اگر عمیقا به آن نگاه کنیم، در مورد هر انتخاب روز مرّه، اگر بخواهیم از سیستم شماره۲ استفاده کنیم، ذهنمان بسیار خسته میشود. مثلا در مورد انتخاب مسیر به محل کار، ما سریعاً راههای میانبر و ساده تر را انتخاب میکنیم.
اما همین سیستم سریع تصمیم گیری(جهت گیری ِشناختی) در موارد دیگری مشکل ساز میشود. به طور مثال قضاوت در مورد یک شخص در نگاه اول، قضاوت دیگران بر اساس فرهنگ جامعه مان و پیش قضاوتها در مورد فرهنگها، مذاهب و نژادهای دیگر بدون آنکه اطلاع زیادی از آنها داشته باشیم.
«جهت گیری ِشناختی» در بسیاری از حوزه های زندگی ما ، مانند وضعیت اجتماعی، حافظه تاریخی، اعتقادات فردی، و رفتار ما تاثیر دارد. این پدیده، در پژوهشهای اقتصادی بسیار اهمیت دارد چون اکثر تصمیمات اقتصادی افراد با استفاده از سیستم شماره ۱ یا جهت گیری ِ شناختی صورت میگیرد.
تا کنون گونه های بسیاری از «جهت گیریهای شناختی » در انسان توصیف شده، که سه نمونه شایع آن عبارتند از:
۱- جهت گیری ادراکی hindsight bias : نام دیگر این جهت گیری ِ شناختی «من از ابتدا این را میدانستم» نیز هست. عده ای از افراد بعد از آنکه از نتیجه یک فرآیند اجتماعی آگاه شدند، ادعا میکنند که از ابتدا نتیجه را میدانستند. حتی ادعا میکنند که حافظه آنها همیشه این پیشگوییها را انجام میدهد. مشکل این افراد آنست که، به «فرآیند تصمیم گیری» توجه نکرده و فقط به فکر «نتیجه» هستند و به همین دلیل در گرفتن تصمیمهای مهم بسیار ضعیف هستند.
۲- جهت گیری ِتأییدی Confirmation bias: این را جهت گیری ِاعتقادات نیز می نامند. بسیاری از افراد، پدیده ها را به نحوی تفسیر کرده و یا به یاد می آورند که در حقیقت بتوانند ایده ها و عقاید شخصی یا گروهی خود را اثبات کنند، و همزمان اطلاعاتی را که عقاید آنها را به چالش می کشد، کاملا نادیده میگیرند. این نوع جهت گیری ِشناختی در حال حاضر معضل بزرگی در مباحث سیاسی است و اصولا بحث در مورد مشکلات اساسی جوامع بشری را، مثل مسایل زیست - محیطی با اشکال مواجه کرده است.
۳- جهت گیری ِاشتباه مرجع اولیه
‏Fundamental Attribution Error:
در این جهت گیری ِشناختی، افراد، رفتار مقطعی افراد دیگر را که ممکن است به علل استرسهای محیطی باشد در نظر نگرفته، و آنرا به «نوع شخصیت» مربوط میدانند. در یک پژوهش در مورد این گونه جهت گیری ِشناختی ، قضاوت افراد در مورد هنرپیشه ها بررسی شد. بسیاری از افراد، شخصیتی را که در فیلم میبینند شخصیت اصلی هنرپیشه میدانند و اصلا توجهی به اینکه هنرپیشه، فیلمنامه ای را دنبال میکند، ندارند و حتی انتظار همان شخصیت را در خارج محیط فیلم دارند.
به طور خلاصه، جهت گیریِ شناختی یک راه سریع تصمیم گیری است که انرژی ذهنی کمی مصرف میکند و به توجه و تفکر عمیق نیازی ندارد. وجود این ویژه گی، در برخورد با خطرها بسیار حیاتی است.


🧠 @brainist
گفتمان درون (بخش اول)

¤ Inner Speech

• در نظر بگیرید که با زنگ ساعت، صبح بیدار میشوید. در همان روز مصاحبه ای برای یک کار جدید دارید و شب قبل به علت اضطراب خوب نخوابیده اید. هنگامیکه در جلوی آینه ایستاده و آماده میشوید، دهها فکر به ذهنتان خطور میکند و متوجه میشوید که در مغزتان در حال صحبت کردن و مرور سناریوهای مختلف در ذهنتان با صدای خودتان هستید. این داستان تقریبا هر روزه اتفاق می افتد، چه درحال دوش گرفتن، چه در حال غذا درست کردن و یا در کلاس درس. روانشناسان این پدیده را «گفتمان درون و یا inner speech» می نامند. پدیده نزدیک به آن « گفتمان شخصی private speech» نامیده میشود که فرد با خود با صدای بلند صحبت می کند مثلا میگوید « امروز سر راهم باید خرید مواد غذایی کنم».
این دو نوع صحبت دلایل متعددی دارند مثل برنامه ریزی برای کار یا زندگی، کنترل رفتار و عواطف ( مثلا داخل ذهن میگوییم چرا من عصبانی شدم) و یا حل خلاق یک مشکل. ندای درون در بالغین شایعتر از « گفتمان شخصی و یا صحبت کردن بلند با خود private speech» است. گفتمان درون اهمیت بسیاری در شکل گیری تفکر ما دارد و به همین دلیل در چند سال اخیر پژوهشگران علم نوروساینس (عصب شناختی) بر روی این پدیده تمرکز کرده اند.
در دهه ۱۹۲۰، ژان پیاژه، روانشناس معروف کودکان، «گفتمان شخصی، و یا صحبت کردن بلند با خود» را که در کودکان ۳-۵ سال بسیار شایع است، توصیف کرد. به عقیده او ، چون کودکان توانایی ارتباط موثر با بزرگسالان را ندارند، با خود با صدای بلند صحبت میکنند. هنگامیکه کودکان بزرگتر میشوند و قابلیت ارتباطی را می یابند، این پدیده از بین میرود.
یک دهه بعد، روانشناس روسی لوو ویگاتسکی Lev Vygotsky، تئوری پیاژه را به چالش کشید. متاسفانه نظرات ویگاتسکی تا زمان مرگش در دهه ۱۹۳۰ به خاطر مخالفتهای رژیم استالین، منتشر نشد و سرانجام در ۱۹۶۲، کتاب او به نام « تفکرات و زبان» در آمریکا منتشر گردید. به عقیده ویگاتسکی، کودکان در هنگام «گفتمان شخصی» آزادانه کلماتی را که در برخوردهای با افراد مختلف در گذشته استفاده کرده اند به نحو متفاوتی با صدای بلند استفاده میکنند و با استفاده از این کلمات به جای تاثیر گذاشتن بر رفتار دیگران ، در حقیقت از آنها برای کنترل رفتار و خودآگاهی خود استفاده میکنند. از نظر این پژوهشگر، «گفتمان شخصی» کودکان (که در بزرگسالی به «گفتمان درونی» تبدیل میشود) اساس شکل گیری « خودآگاهی Consciousness» در کودکان است. پژوهشهای جدید عصب شناسی تئوری ویگاتسکی را تایید کرده اند.
حال اگر «گفتمان شخصی» به این میزان در شکل گیری ذهن کودکان موثر است، در بزرگسالی « گفتمان درون» هم چنین نقشی دارد؟


🧠 @brainist
گفتمان درون (بخش دوم)

¤ Inner Speech

• در دهه ۱۹۷۰، راسل هارلبرت Russel Hurlburt، که یک مهندس هوافضا بود وارد رشته روانشناسی میشود که به این سوال جو‌اب دهد. او برای این منظور تستی را ابداع میکند تا بررسی دقیق «گفتمان درون inner speech » امکانپذیر باشد. او ساعتهای زنگ دار را به تعداد زیادی از افراد میدهد و این زنگها در طول روز در زمانهای متفاوت به صدا در می آمدند و فرد باید بلافاصله « گفتمان درونی» خود را و شرائطی را که در آن داشت یادداشت میکرد. او در سال ۲۰۰۶، در کتاب کاووش تجربیات درونی exploring inner experience، این نوشته ها را منتشر کرد. این پژوهشها نشان داد که « گفتمان درون ویا صحبت درون ذهن » در ۲۵ درصد از اوقات روز» در بالغین اتفاق می افتد. اگر چه این صداها در داخل ذهنمان است ولی ما به آنها مشخصات صوتی خاصی از نظر تون و سرعت صحبت میدهیم. ما حتی، مشخصات هیجانی هم به این «گفتمانهای درونی» همانند آنکه با فرد دیگری صحبت میکنیم، میدهیم.
در سال ۲۰۱۴، هارلبرت به همراه پرفسور چارلز فرنی هاف Fernyhough و بن آلدرسون- دی Anderson-Day از دانشگاه دورهام انگلستان به بررسی «گفتمان درون» با استفاده از تصویربرداری مغز ( ام آر آی کاربردی مغز) پرداختند. این پژوهشگران دریافتند که هنگامیکه فرد صحبت میکند منطقه ای در قشر پیشانی (ناحیه بروکا) فعال میشود ولی در هنگام «صحبت داخل مغز یا گفتمان درون» ناحیه ای در قشر لوب گیجگاهی ( ناحیه جیروس هشل) فعال میگردد. بنابراین فرآیندهای مغزی برای صحبت معمولی و «گفتمان درون» کاملا متفاوتند. این پژوهشگران همچنین دریافتند که هنگامیکه به افراد سناریوهای مختلف داده میشود دو نوع «صحبت داخل مغز» اتفاق میافتد. نوع «تک صحبتی و یا مونولوگ» که قشر گیجگاهی در آن فعال است و دیگری «دیالوگ» که ما با فرد دیگری در ذهنمان صحبت میکنیم. در اینحالت دقیقا مناطقی از مغز (قشر آهیانه ای، سینگولت خلفی و قسمت خلفی قشر گیجگاهی) را که در صحبت کردن با یک فرد دیگر استفاده میکنیم، فعال میشود. فعال شدن این مناطق نشان میدهد که دیالوگ ما در در داخل ذهن یک پدیده بسته نیست و نتیجه دیالوگ همانند اینکه با فرد دیگری صحبت میکنیم، قابل پیش بینی نیست.
پدیده جالب دیگری که توسط پرفسور فرنی هاف مشاهده شد. درصد کم ولی کاملا مشخصی از افراد، صدای «گفتمان درونشان» با صدای خودشان تفاوت دارد. این پدیده را «شنیدن صدا یا ندای درون» نامیدند که با توهم شنوایی در بیماری شیزوفرنی تفاوت دارد. سقراط فیلسوف یونانی چنین صدایی را در ذهن خود توصیف کرده که به او اخطار میکرده که چه کارهایی ممکن است اشتباه باشد. ژاندارک در هنگام حمله سپاه فرانسه به اورلیان، وجود چنین صدایی را که او آنرا «صدای آسمانی» نامیده، توصیف کرده.
پژوهشهای عصب شناسی نشان داده اند که «گفتمان درون» یک پدیده پیچیده مغزی است. بیشترین اهمیت « صحبت درونی» ایجاد یک گفتگو و یا دیالوگ در ذهن است . این پدیده به جهت بررسی چند جانبه مشکلاتی است که با آن مواجه هستیم و در حقیقت قدم اول برای «تحلیلهای جدید و یا حتی خلاقیت » است. به نظر میرسد که بررسی دقیق «گفتمان درون» پنجره دیگری برای درک شناخت و خودآگاهی انسان باشد.


🧠 @brainist
مغز و فرآیند لذت

¤خوشی یا اعتیاد

• جوامع امروزی بسیار لذت جو شده اند. اکثر مردم به دنبال دسترسی آسان و سریع به لذت هستند. به عقیده افرادی که دنباله رو فلسفه لذت پرستی ( هدونیسم) هستند، شادی فقط از طریق لذت بردن و خوش باشی به دست می آید. در مقابل، عده ای دیگر، رسیدن به خوشحالی را فقط از طریق آگاهی و هدفمندی، امکانپذیر میدانند( فلسفه سعادت گرایی eudemonism). پژوهشهای نوروساینس هم، دو شبکه عصبی که ارتباط تنگاتنگی با هم دارند ، را برای این دو فلسفه لذت طلبی ، یافته اند.
مغز انسان چندین ساختار مربوط به هم دارد که باعث درک لذت میشود. یکی از این ساختارها که در بالای ساقه مغز قرار دارد، VTA (ventral tegmental area) نام دارد. هنگامیکه ما بنوعی لذت را تجربه میکنیم ( غذای خوشمزه و یا مصرف مواد مخدر) ناحیه VTA تولید ماده ای شیمیایی به نام «دوپامین» میکند. سپس دوپامین به هسته ای در لوب گیجگاهی به نام «آمیگدالا» میرود. این هسته مسئول کنترل احساسی مثل «حس لذت» است. این ارتباطات عصبی «شبکه پاداش» نام گرفته است . اما بعد از تحریک آمیگدالا، دوپامین به هسته دیگری در قسمت میانی مغز میرود، به نام استریاتوم، که منطقه مسئولِ «یادگیری عادتها» می باشد. یعنی اگر از خوردن یک کیک شکلاتی لذت میبریم، تحریک استریاتوم، باعث خواست مجدد کیک میشود. در مورد مواد مخدر تحریک این منطقه باعث شروع اعتیاد میشود. در مورد شخصی که مثلا مصرف دائم کوکایین دارد علاوه بر ایجاد لذت، ترشح دائم دوپامین باعث رشد بیشتر سلولهای عصبی در «شبکه پاداش» شده و این فرآیند است که منجر به «اعتیاد» میشود. همین پروسه در مورد «قمارکردن» هم اتفاق می افتد. اما چرا قمار، لذتبخش است؟ پژوهشها بر روی میمونهای عالی (پریماتها) و انسان نشان داده که «عدم قطعیت نتیجه یک عملکردuncertainty » مانند قمار، باعث ازدیاد سطح دوپامین VTA میشود. در مورد اعتیاد به شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک هم، چنین اتفاقی می افتد. فیس بوک و یا دیگر شبکه های اجتماعی، به طور اتفاقی پیامهایی را میفرستند که قابل پیش بینی نیستند، که این باعث اعتیاد به این شبکه ها میشود.

آیا تمام فرآیندهای لذت طلبی مشکل ساز هستند؟ جواب مسلما منفی است. هنگامیکه سیستم پاداش در ناحیه VTA تحریک میشود، دوپامین تولید شده میتواند وارد ناحیه دیگری از مغز هم شود که «اینسولا» نام دارد. این ناحیه ارتباط تنگاتنگی با قسمتهای مختلف لوب پیشانی مغز دارد که مسئول آینده نگری و طلب رفاه و سعادت ( نه لذت طلبی محض) است. به عنوان مثال، ورزش کردن باعث تحریک سیستم پاداش مغز میشود و بسیاری از ورزشکاران حرفه ای، هنگام ورزش حالت سرخوشی دارند. پژوهشها نشان داده که در دوندگان ماراتون، علاوه بر دوپامین، مواد شیمیایی تخدیری (تریاکی) و کانابینویید ( حشیشی) طبیعی مغز شدیدا افزایش یافته و باعث سرخوشی آنها میشود. در اینحالت ورزشکاران حتی درد را حس نمیکنند. نیکوکاری و کمکهای خیریه هم باعث تحریک سیستم پاداشی مغز میشوند. در یک پژوهش توسط ویلیام هاربا در دانشگاه اورگون آمریکا، نشان داده شده که کمکهای خیریه به اندازه دریافت پول باعث تحریک سیستم پاداش در مغز میشود. موسقیدانان و هنرمندان هم وقتی قطعه ای موسیقی و یا اثر ی هنری خلق میکنند، میزان دوپامین در سیستم پاداش آنها افزایش می یابد. حتی به دست آوردن اطلاعات و شوق دانستن، باعث انگیختگی سیستم لذت در مغز می شود.

خلاصه کلام اینکه ، پژوهشهای نوروساینس نشان داده اند که فرآیند لذت چه به اشتباه منجر به اعتیاد به داروها بشود، و چه منجر به نتایج سعادت بخش مثل نیکوکاری، در هر دو مورد از سیستم یکسانی (شبکه پاداشی) در مغز آغاز میشود. فرآیند ِ لذت، فقط به صورت یک قطب نما عمل میکند، صرف نظر از اینکه انتخاب ما برای نتیجه لذت، کدامیک باشد.


🧠 @brainist
مغز و تجربه نزدیک به مرگ

(‏Near Death Experience (NDE ¤

• انسان همواره در مورد اینکه پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد کنجکاو بوده و به همین دلیل به پدیده نادر «تجربه نزدیک به مرگ » توجه نشان داده، که شاید به سوال او در مورد «اتفاق پس از مرگ» پاسخ دهد. افرادی که به علل مختلف به مرگ نزدیک شده اند، دیدن نور بسیار روشن در انتهای یک تونل، دیدن اقوام فوت شده و حتی احساس سرخوشی ای را تجربه میکنند. با وجود اینکه از این تجربیات، با عنوان «ماورا ء طبیعت» یاد می شود، امروزه دانش نوروساینس قادر به توضیح این پدیده «طبیعی»، و زمینی است.
پدیده «تجربه نزدیک به مرگ» در افرادی که دچار حملات قلبی، ضربات شدید مغزی، و یا سنکوپ ( از دست دادن هوشیاری به علت فشار خون پایین) شده اند، دیده میشود. همانطور که اشاره شد، این افراد اکثرا، یک حالت سرخوشی، همراه با تجربه خروج از بدن out of body experience، و حرکت سریع در داخل یک تونل و دیدن نور در انتهای آن را گزارش میکنند. فرهنگ و سن افراد هم در این تجربه ها بسیار موثر است. مثلا این افراد در هندوستان ، در «تجربه نزدیک به مرگ»، دیدن پادشاه مرگ در آیین هندو ( یمرج) را گزارش میکنند و مسیحیان، دیدن «عیسی» را. کودکانی که تا نزدیک مرگ رفته اند، معمولا دیدن همکلاسیها و یا آموزگاران خود را با هاله نور گزارش میکنند.
تجربه نزدیک به مرگ، در بیشتر این افراد، پیامدهای مثبتی را به همراه دارد و اضطراب این افراد بعد از برگشت به حالت طبیعی کمتر شده و به زندگی با خوشنودی بیشتری نگاه می کنند. اما در اندکی از این افراد،این تجربه بسیار هراسناک بوده و شخص به علت عدم توانایی کنترل بدن خود در هنگام «تجربه نزدیک مرگ»، تصور میکند که وارد برزخ شده است.
اما چرا این پدیده ها اتفاق می افتند؟ دو نوروساینتیست به نامهای «اولاف بلانکه» در دانشگاه ژنو و « سباستین دیگاییز» در دانشگاه فرایبورگ، دو نوع «تجربه نزدیک به مرگ» را توصیف کرده اند. نوع اول که به علت تغییرات نیمکره چپ مغز اتفاق می افتد باعث تصور احساس پرواز و تجربه حالت خروج از بدن out of body experience میشود. نوع دوم، به علت تغییرات نیمکره راست مغز اتفاق افتاده و باعث حالتهای سرخوشی و از بین رفتن موقت درد میشود.
جالب اینکه تجویز داروی بیهوشی «کتامین» به بیماران هم، باعث علایمی بسیار شبیه به « تجربه نزدیک به مرگ» میشود. پرفسور «ریک استرسمن » ( روانپزشک و‌استاد دانشگاه نیو مکزیکو در آمریکا) در سال ۱۹۹۰، با تزریق ماده دیمتیل تریپتامین DMT که یک داروی روانگردان است، توانست همان تجربیات نزدیک به مرگ را در افراد طبیعی ایجاد کند. ماده DMT به طور طبیعی در افراد در حال مرگ توسط خود مغز تولید میشود ولی علت تولید آن مشخص نیست. در هنگام مرگ تولید مواد «شبه مخدری مانند آندورفین» هم افزایش می یابد.
در خلبانهای هواپیما های جنگی هم تغییر سریع ارتفاع و سرعت، باعث کاهش خونرسانی مغز شده و این افراد هم پدیده ای شبیه «نزدیک به مرگ» را تجربه میکنند. کمبود اکسیژن رسانی به مغز باعث صدمه به قسمت لوب گیجگاهی مغز و در نتیجه «صرع » میشود. صرع این ناحیه مغز میتواند باعث «انواع مختلف توّهم» شود. به نظر میرسد که در « تجربه نزدیک به مرگ» بسیاری از عواملی که در بالا اشاره رفت، کم و بیش موثر باشند. علیرغم اینکه هنوز یک تئوری واحد برای این پدیده وجود ندارد، شناخت بیشتر ِ «تجربه نزدیک به مرگ» بسیار اهمیت دارد. در بسیاری از افرادی که آنرا تجربه کرده اند، امید به زندگی و توجه به سلامتی شان، قویتر شده. تجربه نزدیک مرگ، همچنین می تواند زمینه ای باشد برای بررسی آرزوی دیرینه بشر ، «زندگی پس از مرگ» باشد.

🧠 @brainist
پدیده یادگیری در مغز و، دیرینه ویروس ها

• امروزه، کم وبیش تمامی افرادی که با کامپیوتر کار میکنند، با ویروسهای کامپیوتری آشنا هستند. حمله به کامپیوترهای شرکت های بزرگ، از جمله مشکلاتی است که این ویروس ها بوجود می آورند. چند سال قبل یکی از این ویروسها، کامپیوتهای بزرگترین شرکت ترابری دنیا «مرسک» را، مورد حمله قرار داد. این شرکت انواع محصولات را از بندرهای گوناگون در دنیا، جابجا میکند. حمله ویروسی (نرم افزار تخریبی یا malware ) به کامپیوترهای این شرکت باعث فلج شدن صدها بندر در دنیا شده و میلیونها دلار خسارت به بار آورد.
حال تصور کنید چنین مشکلی در مغز انسان پیش آید. در مغز، سلولهای عصبی از طریق «سیناپس» به هم متصل هستند. سیناپسها مثل بندر بازرگانی عمل کرده و از یک سلول انواع مولکولها را گرفته و توسط مولکولهای منتقل کننده، همانند کشتیها، به سلول دیگر (همانند بندر دیگر)، منتقل میکنند. اکثر تواناییهای مغز مانند یادگیری و حافظه، بستگی به عملکرد این سیناپس ها دارد.
سیناپسها و بنادر بازرگانی قوانین یکسانی را دنبال میکنند. کالاها و یا مولکولها، باید سریع و مطمئن منتقل شوند، اما باید توانایی «سازگاری adaptability » هم داشته باشند یعنی بر حسب نیاز و شرائط، انتقال کالا را تغییر دهند. به چنین پدیده ای « سازگاری سیناپسی یا پلاستیستی» میگویند که نقش اساسی در یادگیری مغز دارد.قوانین این بندرهای سلولی و یا سیناپس، توسط ژنها در هسته سلولی، که حاوی مولکول دی ان آ است، انجام میشود.
یکی از این ژنها Arc نام دارد و مسئول اصلی نظم و ترتیب سیناپسها ست. بدون این ژن، سیناپسها قابلیت «سازگاری» نداشته و یادگیری امکانپذیر نیست. اخیرا پس از شناخته شدن ساختار مولکولی ژن Arc، مشخص شده که به یکی از دیرینه ویروس ها (ویروس های بسیار قدیمی)، شباهت بسیار دارد. اصولا نزدیک به نیمی از ژنهای انسان از دیرینه ویروسها منشا گرفته اند. ویروسها عوامل عفونت زا هستند که باعث عفونت سلول شده و مواد ژنتیکی (دی ان آ و یا آر ان آ) خود را وارد سلول میزبان میکنند. در سال ۲۰۱۸، یک کشف خارق العاده در مورد دیرینه ویروس Arc صورت گرفت
( مجله Cell, ‏
Retrovirus-like Gag protein Arc1 binds RNA and Traffics across Synaptic boutons, Jan 11, 2018)
ژن Arc علاوه بر اینکه سیناپسها (بندر ها ) را آماده صدور و ورود مولکول (کالا) میکند، خود نیز در داخل محموله جا گرفته و شخصا وارد سلول بعدی شده، و آنرا گرفتار میسازد. به این مفهوم، که با یادگیری هر مورد جدید و حفظ آن، ژن Arc به یک سلول دیگر حمله میکند، و با هر مولکولی که برای یادگیری از یک سلول به سلول دیگر منتقل میشود، یک نرم افزار بیولوژیکی تخریبی malware هم، وارد سلول میشود. این اولین بار است که مشخص شده، بدن ما، دیرینه ویروسها را شبیه سازی کرده و پخش میکند، بدون آنکه سیستم ایمنی بدن، از آن آگاهی داشته باشد. بعضی از دانشمندان، معتقدند، که بدون چنین ویروسهایی، ایجاد پدیده خودآگاهی در انسان، امکانپذیر نبوده است. اخیرا در بعض بیماریها ی ژنتیکی سیستم عصبی ( مانند سندرم کروموزوم X شکننده) ، اتیسم، شیزوفرنی و بیماریهای زوال مغز مثل آلزایمر، نقش ژن دیرینه ویروس Arc مطرح شده.

اما نقش ژن دیرینه ویروس Arc هر چه باشد، همزمانی ِدرک نقش آن ، به صورت یک نرم افزار بیولوژیک تخریبی، malware و شیوع ویروسهای کامپیوتری و نرم افزارهای تخریبی ساخته انسان و حمله به کامپیوترهای دیگر، بسیار جالب است.


🧠 @brainist
جراحی باز مغز 🧠

Intraoperative neurophysiological monitoring (IONM) or intraoperative monitoring
⬅️ با استفاده از متد های الکتروفیزولوژیکال مثل الکتروانسفالوگرافی(EEG)، الکترومیوگرافی(EMG) و پتانسیل های عمل برای مانیتور کردن و بررسی بی عیب بودن ساختار های خاص عصبی در حین جراحی میگویند.هدف این روش کاهش ریسک آسیب های ایاتروژنیک(ناشی از عمل کادر درمان) و همچنین به عنوان یک راهنما و گاید برای جراحان و مختصصین بیهوشی میباشد.


🧠 @brainist
مغز و ذهن

¤ قسمت نخست : شبکه های مغزی

• یکی از بزرگترین رازهایی که فلاسفه و دانشمندان با آن مواجه بوده اند، پدیده می باشد. آیا مغز ( به عنوان ارگانی از بدن) ذهن را ایجاد میکند و یا ذهن پدیده ای کاملا جداست؟ رنه دکارت فیلسوف معروف فرانسوی قرن ۱۷ ، به دوگانگی و یا جدایی مغز و ذهن معتقد بود، و ذهن را یک پدیده متافیزیکی میدانست . اندیشه دکارت تا قرن ۱۹ پایدار ماند. اما با کشف قوانین فیزیکی ترمودینامیک، و اصل بقای ماده و انرژی، و اینکه انرژی پایاست، نه به وجود می آید و نه از بین میرود ِنظریه دکارت مورد تردید قرار گرفت. بر اساس علم فیزیک، هیچ پدیده متافیزیکی برای تغییر تعادل انرژی در مغز، و ایجاد حرکت در بدن، قابل تصور نیست و منشا انرژی، باید در درون مغز باشد. به همین جهت، روانشناسان و عصب پژوهان، از اواخر قرن ۱۹، در پی گشودن این راز هستند که مغز چگونه ذهن را ایجاد میکند.
در دو دهه اخیر با به کارگیری روشهای جدید عکسبرداری مغز و مخصوصا «ام آر آی»،عصب پژوهان هر چه بیشتر به جزییات عملکرد مغز پی برده اند و هر روزه در خبرها عکسهای رنگین تصویر نگاری مغز و عملکردهای قسمتهای مختلف مغز دیده میشود. به طور مثال، لوب گیجگاهی مغز که بالای گوش قرار گرفته، ناحیه مسئول حافظه است، لوب پس سری در پشت سر مسئول بینایی است. اما سوال اصلی این است که چگونه این مناطق با هم ارتباط برقرار کرده و « ذهن فردی ما» را ایجاد میکنند.
مغز انسان دارای صد میلیارد سلول عصبی (نورون) هست که تنه این سلولها عمدتا در قشر مغز بوده(قسمت خاکستری مغز)و زائده این نورونها که از تنه جدا شده، پیامها را به مناطق مختلف بدن میفرستند ( قسمت سفید مغز که در زیر قشر است).
در دو دهه اخیر مشخص شده که نورونهای قشر مغز شبکه های مختلفی ایجاد کرده اند که هر کدام مسئولیت خاصی را دارند. شبکه های مغزی همانند شبکه های اتوبوسرانی، راه آهن، و راههای آبی کشتیرانی که ما در زندگی روزانه با آنها برخورد داریم، هستند.
پژوهش شبکه های مغزی شاخه جدیدی از عصب پژوهی است که به آن «نوروساینس شبکه ها» گفته میشود. تیمی از این پژوهشگران در دانشگاه پنسلوانیا به رهبری دکتر دانیله باستDanielle Bassett و مکس بارتولرو Max Bartolero ، با استفاده از یک مدل نقشه برداری ریاضی Graph theory توانسته الگوی ارتباطات شبکه های مغزی را نمودار سازی کند. بر اساس این پژوهش، چند سلول مغزی (نورونها) در کنار یکدیگر در قشر مغز همکاری میکنند. این گروه کوچک « گره ویا نود Node» نامیده میشود. این نودهها، با نودهای کناری در ارتباط هستند و همه نودها در یک منطقه قشری به یک «قطب یا هاب Hub» محلی در تماسند. گردهمایی چند نود (گره) و هاب (قطب)، یک ماژول Module را تشکیل میدهد ( کامپیوترهای امروزی هم دارای ماژول هستند مثلا کارتهای تولید تصویر و یا صدا و یا ارتباط با هارد دیسک با هم ارتباط دارند ولی به طور جداگانه میتوان آنها را تعویض کرد). این ماژولها به طور دائم و بر اساس نیاز مغز در ارتباط با یکدیگر هستند. گروه خانم دکتر باست Bassett، سیصد نود (گره )را در قشر مغز توصیف کرده که با قطبها (هابهای) ارتباطیشان، هفت ماژول را تشکیل میدهند. این ماژولها عبارتند از:
۱- بینایی visual
۲- توجه Attention
۳- کنترل قشر پیشانی- آهیانه ای
Frontoparietal Control
۴- حرکات بدن Somatic Motor
۵- ویژگی خاص Salience
۶- پیش فرضی Default mode
۷- لیمبیک (ناحیه قدیمی مغز برای عواطف) Limbic


🧠 @brainist
مغز و ذهن

¤ قسمت دوم: شبکه های مغزی و موسیقی ذهن

• برای درک اینکه شبکه ها و ماژولها چگونه ایجاد «فکر» میکنند، میتوان آنرا شبیه یک ارکستر بزرگ دانست که در حال اجرای یک سنفونی است. اگر هر نوازنده را یک سلول عصبی (نورون) فرض کنیم، تمام نوازنده های ویلون یک نود (گره) محسوب میشوند. این نود باید با نود دیگر ، مثلا تمام نوازنده های ترومپت، هماهنگ باشند و تمامی اینها در یک قسمت ارکستر (ماژول) باید با قسمت دیگر ارکستر ،هماهنگ باشند و رهبر ارکستر نقش قطب ارتباطی( هاب) را به عهده دارد.
در مغز، ارتباط و هماهنگی ماژولهای مغز، همانند یک ارکستر ، «ارتباط عملکردی functional connectivity» نامیده میشود. باید توجه داشت که تمام ماژولهای مغز به طور دائم فعال هستند و بر حسب نیاز فقط یک یا چند تای آنها فعالیتشان را افزایش میدهند.
گروه دکتر باست پژوهشی بر روی بیش از ده هزار «ارتباط عملکردی functional connectivity» در ۸۳ فرد نرمال انجام دادند. این پژوهش نشان داد که اگر چه ماژولها در مغز به هم وابستگی ندارند ولی همانند یک ارکستر با یکدیگر همکاری دارند مثلا هنگام دیدن یک فیلم، ماژول بینایی بدون ماژول «توجه» و درک عواطف بازیگران فیلم (ماژول لیبمبیک) ، قادر به درک فیلم نیست.
یکی از مهمترین ماژولها در مغز انسان، ماژول فرونتو پاریتال ( پیشانی-آهیانه ای) است که ارتباط وسیعی با لوبهای مغزی دارد. این ماژول در فرگشت، بیشترین رشد را در انسان داشته و در عملکردهای اجرایی executive function که شامل تصمیم گیری، حافظه کوتاه مدت و کنترلهای شناختی میشود، نقش مهمی دارد.
ماژول مهم دیگر ، Salience و یا توجه ویژه است که به تحریکات جدید (که قبلا با آن مواجه نشده بودیم) پاسخ میدهد.
ماژول بسیار مهم دیگر، ماژول default mode و یا حالت پیش فرضی است. این ماژول مسئول تفکرات درونی، یادگیری، یادآوری خاطره ها، تاثر پذیری از افکار دیگران و حتی قماربازی است. اختلال این ماژول، همانند اختلال یک فرودگاه مرکزی در یک کشور است که میتواند تمام ارتباطات هوایی را مختل کند.


🧠 @brainist
مغز و ذهن

¤ قسمت آخر: ارتباطات شبکه های مغزی ،هویت شخصی ما و بیماریهای مغزی

• اگر‌چه همه ما شبکه های پایه مغزی که شامل هفت نوع ماژول و قطبهای ارتباطی آنها را داریم ، ولی ارتباطات و یا سیم کشی های بین شبکه ها در افراد تفاوتهای جزیی دارند. اخیرأ بخش ابتدایی یک از پژوهشهای بزرگ موسسه بهداشت ملی آمریکا به نام «ارتباطات شبکه های مغزی و یا Human Connectome Project انجام شده است.در این بخش، با استفاده از تصویربرداری ام آر آیی مغز، ارتباط شبکه ها در ۱۲۰۰ فرد جوان بررسی شده است.برای این پژوهش، وضعیت روزانه این افراد مانند میزان خواب، تواناییهای حافظه و یا گفتاری آنها و شرائط رفتاری آنها ثبت شده است(۲۸۰ سوال از هر فرد). این پژوهشها نشان داده که همانند «اثر انگشت»، این ارتباطات شبکه ای منحصر بفرد بوده و ماهیت شخصیت فرد را تعیین میکند. ارتباطات موثر و بارز مابین بعضی از ماژولها، تعیین کننده قدرت حل مسائل، قدرت گفتاری بیشتر و هوش بالاتر است. این افراد معمولا حافظه و قدرت توجه بیشتری داشته و رضایت بیشتری از زندگی دارند. افرادی که ارتباط (کانکتوم) بین شبکه ای ضعیفتری دارند، هوش پایین تر، اعتیادات دارویی، کم خوابی و قدرت تمرکز کمتری دارند.
هماهنگی ماژولها نه تنها ماهیت شخصی شما را تعیین میکند بلکه به حفظ آن نیز کمک میکند. ارتباط فیزیکی بین ماژولها که توسط زائده سلولهای عصبی صورت میگیرد میتواند در طول ماهها و یا سالها در اثر بیماری و یا بالا رفتن سن، تغییر کند ولی ارتباطات عملکردی و یا فونکسیونل functional که توسط مواد شیمیایی در مغز صورت میگیرد، به جهت تغییر عملکرد ما ( مثلا تغییر حالت از حل یک مسئله ریاضی، به نگاه کردن یک فیلم)، در عرض چند ثانیه و یا دقیقه صورت میگیرد.
یکی از مهمترین سوالها در تغییرات این ارتباطات ( کانکتوم) اینستکه اینها چگونه از دوران کودکی تا بزرگسالی تغییر میکند؟ آیا آموزش، آشنایی با یک ایده و یا روش جدید و یا وضعیت اقتصادی- اجتماعی آنها را تغییر میدهد؟
ما میدانیم که ماژولهای مغزی در اوائل زندگی و حتی در مرحله جنینی تشکیل میشوند ولی ارتباط بی آنها و یا کانکتومها، با رشد ما، بیشتر پالایش میابند.
برای درک بهتر ارتباطات عملکردی (فونکسیونل) شبکه ها، در دانشگاه استانفورد پژوهشی در جریان است که یکی از استادان روانشناسی (پرفسور راسل پولدارک) هر سه هفته مورد بررسی تستهای شناختی و ام آر آی قرار میگیرد تا ارتباط وضعیت شناختی با کانکتومها مشخص شود. این پژوهش مشخص کرده که هنگامیکه ارتباط شبکه ها انعطاف flexibility بیشتری در جهت ایجاد ارتباط موثرتر ماژولها دارند وضعیت شناختی فرد بهتر خواهد بود.
اخیرا در بیماران با افسردگی، شیزوفرنی، اتیسم، آلزایمر، صرع و بیماری بیش فعالی، اختلالات ارتباطات بین شبکه ها (کانکتومها) یافت شده است. مثلا در بیماران شیزوفرنی و خانواده درجه یک آنها، هیچ اشکالی در ماژولهای مغزی یافت نشده بلکه تعدادی از ارتباطات یا کانکتومها بیش از حد فعال هستند. هذیانهای شنوایی به علت تغییر جهت ارتباطات با ماژولهای گفتاری به جای ماژولهای شنوایی است. به همین دلیل بیمار در سر خود صداهای مختلف میشنود.
در بیماری افسردگی، ماژول پیش فرضی default mode، ارتباطات قویتری ایجاد میکند و فرد به طور دائم افکار منفی را در ذهن نشخوار میکند. در درمان افسردگی تحریک مغناطیسی مغز میتواند به تغییر ارتباطات ماژول پیش فرضی کمک کند.
درک بیشتر ارتباطات ماژولها در بیماریهای مغزی کمک به پیشگیری و درمان موثرتر این بیماریها میکند. گام بعدی پیدا کردن ارتباط ژنها با ایجاد این شبکه ها در مغز است. علیرغم پیشرفتهای شگرف در دهه گذشته، هنوز راه زیادی برای یافتن جزییات عملکرد شبکه های مغزی، داریم. استفاده از تکنیکهای کاشت الکترودها و ثبت لحظه ای ماژولها به یافتن راز یکی از پیچیده ترین شبکه های جهان، یعنی مغز ما کمک خواهد کرد.


🧠 @brainist
کیس سیستی سرکوزیس

• یک عفونت انگلی بافتی است که توسط سیست هایِ لارویِ کرمِ نواری شکل تنیا سولیوم ایجاد میشود.
این لارو ها ، مغز، قلب،ماهیچه ها و بقیه بافت ها را درگیر میکنند و باعث اغلب صرع های بزرگسالی است.
این بیماری برای سالها بی علامت باقی میماند و از طریق خوردن مدفوعی-دهانی منتقل میشود.


🧠 @brainist
مغز، ساختار ماده خاکستری و آدمکشی

• خشونت بین افراد، یکی از بزرگ‌ترین پیچیدگی های جوامع انسانی است، و آدمکشی (هومو سايد)، شدیدترین عارضه اینگونه خشونتهاست. آمار کشته شدگان در امریکا هر ساله ۱۷۰۰۰ نفر است که علاوه بر فشار روحی به خانواده، دوستان و جامعه فرد مقتول، هزینه های اقتصادی آن در حدود ۲۲۵ میلیارد دلار در سال است. علیرغم اهمیت بررسی این عارضه توسط روانشناسان و جامعه شناسان، تا کنون آگاهی ما از تغییرات بیوشیمی ِ مغز در فرآیند دیگر کشی، بسیار محدود بوده است. تکنیکهای جدیدتصویر برداری از مغز ، کمک زیادی به درک تغییرات مغز در فرآیندِ ایجاد خشونتها نموده است. این پژوهشها، تغییراتی را در مدارهای مختلف مغزی در لوبهای پیشانی ( فرونتال)، گیجگاهی ( تامپورال) و منطقه لیمبیک ( مرکز احساسات اولیه) که در کنترل رفتارهای خشن نقش دارند، در افراد با رفتارهای خشن و ضد اجتماعی نشان داده اند. اخیرا دکتر کنت کیل (از شبکه تحقیقاتی ذهن در ایالت نیومکزیکو آمریکا) و ناتانیل آندرسون از دانشگاه نیو مکزیکو، پژوهش وسیعی را بر روی تغییرات ماده خاکستری مغز در افراد بزهکار زندانی انجام دادند. نتیجه این پژوهش در جولای ۲۰۱۹ در مجله brain Imaging and Behavior چاپ شد.
این پژوهش بر روی ۸۰۸ زندانی مرد انجام گرفته است. افرادی که سابقه بیماریهای مغزی (تومور یا سکته مغزی)، سابقه ضربه مغزی که منجر به بیهوشی شده، و افراد با سابقه بیماری روانی پسیکوز کنار گذاشته شدند. سپس این زندانیان مرد به سه گروه تقسیم شدند: ۱- گروه آدمکشان ۲- گروه زندانیان با سابقه خشونتهای شدید ولی بدون آدمکشی ۳- گروه بزهکاریهای ملایم و بدون آدمکشی.
در این سه گروه، تستهای مختلفی جهت تشخیص ضد اجتماعی بودن ( سایکوپاتی)، تست هوش (آی کیو) ، تستهای روانشناسی برای تشخیص افسردگی، اضطراب و نوع شخصیت، همچنین بررسیِ استفاده از داروهای مخدر، انجام شد. سپس از تمام این افراد اِم آر آی مغز گرفته شد.

در هر سه گروهِ، آدمکشان، زندانیان با سابقه خشونتهای شدید (بدون آدمکشی) و زندانیان با بزهکاریهای ملایم ، در مناطقی از مغز که مسئول فرآیندهای هیجانی، کنترل رفتار، عملکردهایی اجرایی و شناخت اجتماعی است، در ساختار ماده خاکستری تغییر نشان داده شد.
اما در زندانیان آدمکش، این تغییرات، و مخصوصا کاهش ماده خاکستری، بویژه در مناطق عهده دارِ شناخت اجتماعی، کنترل استراتژیک رفتار، و کنترل هیجانها، بسیار شدیدتر، و از نظر آماری قابل توجه تر است ( میزان ماده خاکستری در قشر اربیتو فرونتال پیشانی، قشر قدامی لوب گیجگاهه، اینسولا و قسمت قدامی سینگولیت کاهش بارزی دارد). این مناطق تغییر یافته، نقش اساسی در همدلی ( امپاتی)، و تئوری ذهن ( قابلیت فهم دریافت ها، عقاید و احساساتِ دیگران، و نمودِ آنها) دارند. این تغییرات شدیدِ ماده خاکستری، در دیگر بزهکاران دیده نشد.
نتایج این پژوهش، اهمیت زیادی در بررسی قضایی افراد بزهکار دارد. امروزه بطور روزافزونی از تصویربرداری مغزی در دادگاههای آمریکا استفاده میشود. اگر چه این پژوهش، تغییرات بارز ماده خاکستری را، در زندانیان آدمکش در مقایسه با دیگر بزهکاران نشان داده، ولی این به این معنی نیست که از این یافته ها می توان در پیش بینی افراد جنایتکار در آینده استفاده نمود. تشخیص چگونگیِ اختلالات شبکه های مغزی در افراد جنایتکار، یک قدم مهم، در دریافت ارتباط بیولوژی مغز و بزهکاری است. این پژوهش، اهمیت سلامت مغز را، در پیشگیریِ یکی از مهمترین معضلات اجتماع، یعنی آدمکشی نشان میدهد.


🧠 @brainist
مغز و حافظه

¤ قسمت نخست

• با ورود انسان به جهان، مغز او با اطلاعات زیادی بمباران میشود. امّا چگونه تمام این میزان آگاهی در در مغز مراقبت و نگهداری می شود؟ «حافظه» پاسخ ِ پرسش ِ چگونگی است!
انسان حافظه های گوناگون را برای دوره های مختلفی نگهداری می ‌کند. حافظه کوتاه مدت از چند ثانیه تا چند ساعت، نگهداری می‌شود، ولی حافظه درازمدّت، برای سال‌ها ماندگار می شود. نوعی از حافظه کوتاه مدت «حافظه کاری یا working memory» است، نمونه آنکه، هنگامیکه یک شماره تلفن را چند بار تکرار می‌کنیم ، آنرا برای کوتاه مدت به حافظه می سپاریم. لوب پیشانی (فرونتال)مغز در ایجاد این نوع حافظه نقش دارد.

نوع دیگری از تقسیم بندی حافظه، بر اساس «ماهیت حافظه » است. نوعی از حافظه که به صورت آگاهانه conscious صورت میپذیرد، «حافظه آشکار explicit یا اخباری declarative» است. این حافظه به دو نوع تقسیم می‌شود:
۱- حافظه رویدادی episodic: که مربوط به تجربه های شخصی است، مانند به خاطر سپردن زادروزها و یا مسافرتها.
۲- حافظه معنایی سمانتیک semantic: که جهت حفظ اطلاعات عمومی است مانند به خاط سپردن اینکه بغداد پایتخت عراق است.
در ایجاد حافظه رویدادی و یا اپیسودیک، قسمتی از لوب گیجگاهی مغز به نام هیپوکامپ نقش دارد. قشر هیپوکامپ ِنیمکرهٔ راست مغز، در حافظه دیداری نقش دارد. در پژوهشی بر روی رانندگان تاکسی در لندن که مجبور به حفظ تمام مسیرها و جهت‌ها هستند، با بالا رفتن سال‌های رانندگی، اندازه هیپوکامپ بزرگ‌تر می‌شود. در بیماری ِآلزایمر، حافظهٔ رویدادی مخصوصا نوع حافظهٔ دیداری مختل می‌شود.
گونه دیگری از حافظه طولانی مدت، ناخودآگاه ایجاد می‌شود که «حافظه ضمنی implicit ویا غیر اخباری nondeclarative » نام گرفته، و در یادگیری ِمهارتها مانند دوچرخه سواری، رانندگی و یا نواختن موسیقی، نقش دارد. گونه سوّم از این حافظهٔ «ضمنی» در واکنشهای ما نسبت به غذای مورد علاقه ( ترشح بزاق) که همان واکنشهای شرطی نامیده می‌شود، نقش دارد.

شکل گیری حافظه ضمنی مانند یادگیری رانندگی یا دوچرخه سواری، بیشتر از حافظه آشکار ( مثل یادگرفتن اسم پایتخت یک کشور) به زمان نیاز دارد. هسته های قاعده‌ای مغز ( گانگلیونهای قاعده ای) و مخچه در ایجاد این نوع حافظه ضمنی نقش دارد. هنگامیکه این حافظه ایجاد شد، حتی بعد از صدمات مغزی (مانند آسیب در دوچرخ سواری) به سختی از بین می‌رود . دلیل آن اینست که این مناطق مغزی، سلول های پایه‌ای ِکمتر، و سلولهای پایداری بیشتری برای حفظ این نوع حافظه دارند.


🧠 @brainist
مغز و حافظه

¤ قسمت دوم

• پژوهشگران به چگونگی شکل گیری حافظه، با بررسی بیماران مبتلا به فراموشی (آمنزی)در اثر صدمات مغزی، سکته و یا تومورهای مغزی، پی می‌برند.
دو‌نوع فراموشی در اثر صدمات مغزی وجود دارد. فراموشی «سو به گذشته یا رتروگراد» که بیمار حوادث قبل از صدمه مغزی را به خاطر نمی آورد، و فراموشی «سو به آینده و یا آنترو‌گراد» که بیمار حوادث‌ بعد از صدمه را نمیتواند حفظ کند ( قادر به ایجاد حافظه جدید نیستند).

در تاریخ پزشکی معروفترین بیماری که دچار فراموشی «سو به آینده و یا آنتروگراد» بود، هنری مولاسیان است که به بیمار “.H.M” معروف است. هنری در ۹ سالگی دچار ضربه مغزی شد که سرانجام منجر به حملات صرع در او شد. بتدریج حملات صرعی تا ۱۰ حمله در روز افزایش یافت. آغازگر این حملات صدمه های وارده به لوبهای گیجگاهی بود. پزشک او ویلیام اسکوویل تصمیم به برداشتن قسمتی از لوبهای گیجگاهی برای کنترل صرع گرفت. بعد از جراحی در ۱۹۵۳، صرع هنری مولاسیان بهبود یافت و او همچنان فردی خوش برخورد و مهربان باقی ماند، ولی قادر به تشکیل ِهیچ نوع حافظه دائمی نبود.
روانشناس او «برندا میلنر» به مدت ۳۰ سال، «.H.M» را به طور مرتب تحت ِ نظر گرفت. این بیمار مشکلی در فرآیند ِ حافظه «نوع ِکاری Working» نداشت و قادر به حفظ اعداد، درک عکسها و ادامه صحبت برای چند دقیقه بود، ولی توانایی تبدیل آنها را به «حافظه درازمدت» نداشت. حافظهٔ دراز مدت ِقبل از جراحی ِاو سالم ماند، ولی او حتی بیاد نمی‌آورد که ساعتی قبل غذا خورده است.
او با وجود اینکه هر روز، روانشناس (برندا میلنر)خود را می‌دید، ولی روز بعد برندا باید خود را دوباره معرفی می‌کرد، چون هنری او را بیاد نمی آورد. مشاهدات برندا میلنر نشان داد که لوب گیجگاهی نقش اساسی در تبدیل حافظه کوتاه مدت به دراز مدت دارد. به گفته دکتر میلنر، برای هنری هر لحظه همه چیز تازگی داشت و او دائم در یک حالت رویایی بود که در هر لحظه ارتباطی با لحظه قبل، و یا بعد خود نداشت و حقیقتا در «زمان حال» زندگی می‌کرد.


🧠 @brainist
مغز و حافظه

¤ قسمت سوم

• از انتهای قرن ۱۹، دانشمندان به دنبال درک چگونگی ایجاد فرآیند حافظه در سلولهای مغزی بودند. به گفته دکتر اریک کندل (برنده جایزه نوبل به خاطر کشف چگونگی یادگیری سلولهای مغزی)، بزرگ‌ترین کشف توسط سانتیاگو رامون کاخال، دانشمند اسپانیایی صورت گرفت. او بدون شک بزرگ‌ترین دانشمند علوم اعصاب در طول تاریخ علم است. او دریافت که سلولهای عصبی مغز (نورونها)، فقط با تعداد مشخصی از سلولهای عصبی دیگر در تماس هستند( principle of connection specificity). هر چه این سلولها (نورونها) کُنِش ِبیشتر ‌ی با یکدیگر داشته باشند، ارتباط بین آنها قویتر می‌شود. این سلولهای مرتبط به هم، یک «مجموعه سلولی» تشکیل می‌دهند که هر یک از این مجموعه ها به طور مثال، در واکنش به دیدن صورت یک دوست، و یا شنیدن یک آوای موسیقی خاطره انگیز، با یکدیگر فعال می‌شوند و هر چه این سلولها بیشتر با یکدیگر فعال شوند ، ارتباط آنها قویتر شده و این فعالیت ِ مجموعه سلولی، حافظه آن مجموعه را شکل می‌دهد. این فرآیند معمولا در قسمت داخلی لوب گیجگاهی که «هیپوکامپ» نام دارد شکل می‌گیرد که مسئول حافظه کوتاه مدت است.
حافظه کوتاه مدت سپس باید به قسمتهای دیگر مغز، به جهت ذخیره و ایجاد حافظه دراز‌مدت برود. در بیماری آلزایمر هیپوکامپ دچار ضعف و استحاله می‌شود و بیماران دچار اختلال شکل گیری حافظه کوتاه‌مدت، یا حافظه جدید می‌شوند. ولی حافظهٔ درازمدت، که در محل دیگری ذخیره شده مدتها سالم می ماند.
فرآیند ِتبدیل حافظهٔ کوتاه‌مدت به حافظهٔ درازمدت، «تثبیت حافظهconsolidation» نام دارد. این پدیده پیچیده از چند راه صورت می گیرد. هنگامیکه یک مجتمع عصبی با فرکانس بالا تحریک می‌شود (مثلا یک شماره تلفن را چندین بار تکرار می‌کنیم)با قطع ِتحریک، پتانسیل الکتریکی در سلولهای مغزی، مدت زیادی طول می‌کشد تا به حالت طبیعی و پایه ای خود برگردد. این پدیده که چندین دقیقه به درازا می انجامد اولین مرحله تثبیت حافظه است و «تشدید درازمدت
«Long term potentiation LTP»
نام دارد. فرآیند ِتشدید ِدرازمدت، باعث ورود میزان زیادی کلسیم به داخل سلول عصبی شده، و باعث ِتحریک ِنوعی پروتیئن به نام CREB
(Cyclic AMP Response Element-Binding Protein)
می‌شود. این پروتیئن نیز به نوبه خود باعث تغییر و تحریک ژنها در هسته سلولها می‌شوندکه منجر به تغییر ساختاری اتصالات (سیناپسهای) سلولهای مغزی شده، و حافظه کوتاه مدت که فقط حاصل ِتغییر پتانسیل الکتریکی بود، به حافظه درازمدت، یعنی تغییر ساختاری در اتصالات سلولهای عصبی(سیناپسها) تبدیل میشود.
در تثبیت حافظه، امواج الکتریکی مغز هم دخالت دارند. فرکانس امواج الکتریکی مغز در حالت استراحت و با چشم بسته در حدود ۱۰ سیکل در ثانیه است که امواج آلفا نام دارد. در زمان خواب امواج آهسته تر بوده و اگر ۱-۴ سیکل در ثانیه باشد، امواج دلتا نامیده می‌شود. امواج بینابینی ۴-۷ سیکل در ثانیه، امواج تتا نام دارد که آنهم معمولا در خواب اتفاق میافتد. دکتر روتیس هاوزر در بیمارستان سدارساینای ِکالیفرنیا، در بیماران صرعی با گذاشتن سوزنهای مخصوص در مغزشان،مشاهده نمود که هنگام حفظ تصاویر عکسهایی که به بیماران نشان داده می‌شود، امواج تتا در هیپوکامپ تقویت می‌شوند و هر چه امواج تتا با ثبات تر باشند، حافظه بیشتر تثبیت می‌شود.
در هیپوکامپ یکسری از سلولهایی وجود دارد، که سلولهای مکانی Place و شبکه ای Grid نام دارند، و برای جهت یابی به کار میروند. این سلولها همچنین « مُهر ِ زمان» و «مُهر ِ مکان» بر روی حافظه درازمدت میگذراند. از طریق ِاین سلولها هست که هنگام بیاد آوری موردی در حافظه، زمان و مکان آنرا بیاد می آوریم.


🧠 @brainist
2025/07/05 22:40:06
Back to Top
HTML Embed Code: