Nymphetamine Fix
Cradle of Filth
یاد میکنم از دوران تینیجری که سمفونیک متال قوت غالبم بود.
چند روز پیش به خودم آمدم و دیدم دقیقن بیست سال است که چاوشی گوش میکنم.
سال ۸۴، روی یک کاست، فیتی از چاوشی با یگانه را در خانهی عمهام شنیدم و مجذوب صدای خشدار مردک شدم.
حالا اگر اشتباه نکنم، باید در سال ۱۴۰۴ باشیم. بسیاری آمدند و بسیاری رفتند. زور نوستالژیاست یا چیزی دیگر، اما همچنان گوشهی کوچکی از قلبم در تسخیر همان تارهای صوتی مخدوش باقی مانده.
سال ۸۴، روی یک کاست، فیتی از چاوشی با یگانه را در خانهی عمهام شنیدم و مجذوب صدای خشدار مردک شدم.
حالا اگر اشتباه نکنم، باید در سال ۱۴۰۴ باشیم. بسیاری آمدند و بسیاری رفتند. زور نوستالژیاست یا چیزی دیگر، اما همچنان گوشهی کوچکی از قلبم در تسخیر همان تارهای صوتی مخدوش باقی مانده.
نیاز دارم یکی از دوستان سابقم بمیرد تا شاید بتوانم احساسات قدرتمند حاصل از تلفیق نوستالژی و فقدان را تجربه کنم.
عزیزم،
امشب را هم هرطور شده صبح میکنم. فردا را هم به شب میرسانم. همانطور که این چند وقت اخیر را به هر نحو ممکنی گذراندهام. ترسهایم کمتر شده. اما این مسئله به آن معنا نیست که من قویتر شده باشم. تنها اهمیت کمتری برایم باقی مانده تا به چیزها بدهم. انتهایی برای این سیاهی متصور نیستم. یک سقوط ممتد که انتظار داشتم لذتی مشابه پرواز داشته باشد و حالا میبینم تنها شباهتشان به هم این است که پایم روی زمین نیست. پایم روی زمین نیست و تقلا بیفایدهست. پایم روی زمین نیست و با پا به زمین نخواهم رسید. پایم روی زمین نیست و هوا بدل به بالشی شده است که یقهی خواب را برای این ساقط بیبال بازتر میکند.
در شب فروتر میروم و تسلیمم. شب با من مهربان نیست. درست مثل روز. و مثل هر چیزی که در میان یا درونشان دارند. تمامم زخم است، عزیزم. عضلاتم از هم پارهاند و مغزم زیر لایهی نازکی از اسید کمکم ذوب میشود و در خودش فرو میریزد. به تدریج از هم میپاشم و به صفر میل میکنم.
وقتی به زمین میرسم، دیگر چیزی باقی نخواهد بود.
امشب را هم هرطور شده صبح میکنم. فردا را هم به شب میرسانم. همانطور که این چند وقت اخیر را به هر نحو ممکنی گذراندهام. ترسهایم کمتر شده. اما این مسئله به آن معنا نیست که من قویتر شده باشم. تنها اهمیت کمتری برایم باقی مانده تا به چیزها بدهم. انتهایی برای این سیاهی متصور نیستم. یک سقوط ممتد که انتظار داشتم لذتی مشابه پرواز داشته باشد و حالا میبینم تنها شباهتشان به هم این است که پایم روی زمین نیست. پایم روی زمین نیست و تقلا بیفایدهست. پایم روی زمین نیست و با پا به زمین نخواهم رسید. پایم روی زمین نیست و هوا بدل به بالشی شده است که یقهی خواب را برای این ساقط بیبال بازتر میکند.
در شب فروتر میروم و تسلیمم. شب با من مهربان نیست. درست مثل روز. و مثل هر چیزی که در میان یا درونشان دارند. تمامم زخم است، عزیزم. عضلاتم از هم پارهاند و مغزم زیر لایهی نازکی از اسید کمکم ذوب میشود و در خودش فرو میریزد. به تدریج از هم میپاشم و به صفر میل میکنم.
وقتی به زمین میرسم، دیگر چیزی باقی نخواهد بود.
عطر طوبای طولانی طرههای تاریکت را از هر سوراخی که انگشت فرو بردم در آن دریافتم.
شعبده شدهیی. در نقشهی نقشت فرو رفتهیی و موهایت را تا دادهیی تا شب نفوذ کند به هر نقطهیی از زمین.
و از زمین میجوشد عطر. بیآنکه من فرصت کرده باشم بینییم را از سوراخهای زمین بیرون کشیده باشم.
من وقت نداشتم اغلاط تایپییم را بیشتر ازین اصلاح کنم. تو هم که رفته بودی بیرون. تا وقتی برمیگردی، فرصت دارم اشتباه باشم. پس دست میبرم در هالهی نالهی ناشنیدنی. و خاطره از تخت میریزد در زیر. دست از سایه کش میآید در نور. و گور در همان حوالی شکل میگیرد. شعبده شدهیی و من بازم.
مجسم میشود چرخهی زیست در یک تاب که میخوری وسط اتاق:
باری به رو، باری به زیر، از یک رو به روی دیگر، گاهی با کمک کمر و گاهی کمک مفاصل دیگر. و آهسته پیش میروی در بُعد؛ هرچند آب از گوشهی جهانت جاریست، تاب از گوشهی دهانت عاریست، زخم میبایست خوش باشد که سجع را حفظ کند؛ اما نیست.
عطر طوبای طولانی طرههای تاریکت را با بینی فرورفته در هر سوراخی میجویم. و تاریکی ممتد است. و تاریکی منتظر است بخوابی تا تاریکتر شود. و تو هی معطلش میکنی. طول میدهی. دوور میشوی. بوق میزنی. نور میدهی. پنچر میکنی نصف شبی. از پنجره دود میدهی بیرون. میجهی. میکپی. میخزی به زیر تخت و تاریکی هنوز منتظر است. و تو از کمبود آچار چرخ حرف میزنی، در گردش گردون گنبد مینا.
بور میجوی. پخش میشوی. میزنی از کلاهم بیرون. و من تازه میفهمم کلمات در جای دیگری به پایان رسیده بودهاند؛
آنجا:
شعبده شدهیی. در نقشهی نقشت فرو رفتهیی و موهایت را تا دادهیی تا شب نفوذ کند به هر نقطهیی از زمین.
و از زمین میجوشد عطر. بیآنکه من فرصت کرده باشم بینییم را از سوراخهای زمین بیرون کشیده باشم.
من وقت نداشتم اغلاط تایپییم را بیشتر ازین اصلاح کنم. تو هم که رفته بودی بیرون. تا وقتی برمیگردی، فرصت دارم اشتباه باشم. پس دست میبرم در هالهی نالهی ناشنیدنی. و خاطره از تخت میریزد در زیر. دست از سایه کش میآید در نور. و گور در همان حوالی شکل میگیرد. شعبده شدهیی و من بازم.
مجسم میشود چرخهی زیست در یک تاب که میخوری وسط اتاق:
باری به رو، باری به زیر، از یک رو به روی دیگر، گاهی با کمک کمر و گاهی کمک مفاصل دیگر. و آهسته پیش میروی در بُعد؛ هرچند آب از گوشهی جهانت جاریست، تاب از گوشهی دهانت عاریست، زخم میبایست خوش باشد که سجع را حفظ کند؛ اما نیست.
عطر طوبای طولانی طرههای تاریکت را با بینی فرورفته در هر سوراخی میجویم. و تاریکی ممتد است. و تاریکی منتظر است بخوابی تا تاریکتر شود. و تو هی معطلش میکنی. طول میدهی. دوور میشوی. بوق میزنی. نور میدهی. پنچر میکنی نصف شبی. از پنجره دود میدهی بیرون. میجهی. میکپی. میخزی به زیر تخت و تاریکی هنوز منتظر است. و تو از کمبود آچار چرخ حرف میزنی، در گردش گردون گنبد مینا.
بور میجوی. پخش میشوی. میزنی از کلاهم بیرون. و من تازه میفهمم کلمات در جای دیگری به پایان رسیده بودهاند؛
آنجا:
احتمالن مرده باشی
چندی نیستی. درمیآیی و میگویی که «خاموشی، همداستانیست». درست نمیخوانم اول. خیالم این است که میگویی «خاموشی هم داستانیست». بعد دلم برایت تنگ میشود که پشت آن زندگی مخوف و تجربیات زمخت، چه ظرافتهای شیرینی داری. سلام میکنیم و میگویی دعا کنم تمام شود. میفهمم بلاخره کار خودت را کردهیی. باید متوقفت کنم؟ میگویی با دیدن ستارهها یادت کنم. به دستهایم نگاه میکنم و میبینم فراموش نمیشوی؛ حتا اگر روزی تمام زندگییم را فراموش کنم. باید متوقفت کنم؟ میگویی دیگر چیزی نمانده و زندگی کمکت نکرده؛ نه هیچ دستی و نه هیچ دوستی. میپرسم «کجایی؟» که شاید متوقفت کنم. نمیتوانم اما خیلی جدی باشم. نمیتوانم اما خیلی متوقفت کنم. ضعیفم و چیزی احساس نمیکنم. نمیتوانم ضرورت و فوریت را درک کنم. امیدوارم کسی باشد که کمکت کند. اما تصمیم تو جلوی در را گرفته. باید زنگ بزنم جایی؟ باید به کسی بگویم؟ به کی؟ حالا نکنی، بار بعدی. بار بعدی. میگویی خودت را نمیبخشی اگر نشود. کاش نشود و خودت را ببخشی. خودت را ببخشی. خودت را ببخشی.
و حالا دیگر نمیدانم. احتمالن مرده باشی. و من باید گریه کنم.
چندی نیستی. درمیآیی و میگویی که «خاموشی، همداستانیست». درست نمیخوانم اول. خیالم این است که میگویی «خاموشی هم داستانیست». بعد دلم برایت تنگ میشود که پشت آن زندگی مخوف و تجربیات زمخت، چه ظرافتهای شیرینی داری. سلام میکنیم و میگویی دعا کنم تمام شود. میفهمم بلاخره کار خودت را کردهیی. باید متوقفت کنم؟ میگویی با دیدن ستارهها یادت کنم. به دستهایم نگاه میکنم و میبینم فراموش نمیشوی؛ حتا اگر روزی تمام زندگییم را فراموش کنم. باید متوقفت کنم؟ میگویی دیگر چیزی نمانده و زندگی کمکت نکرده؛ نه هیچ دستی و نه هیچ دوستی. میپرسم «کجایی؟» که شاید متوقفت کنم. نمیتوانم اما خیلی جدی باشم. نمیتوانم اما خیلی متوقفت کنم. ضعیفم و چیزی احساس نمیکنم. نمیتوانم ضرورت و فوریت را درک کنم. امیدوارم کسی باشد که کمکت کند. اما تصمیم تو جلوی در را گرفته. باید زنگ بزنم جایی؟ باید به کسی بگویم؟ به کی؟ حالا نکنی، بار بعدی. بار بعدی. میگویی خودت را نمیبخشی اگر نشود. کاش نشود و خودت را ببخشی. خودت را ببخشی. خودت را ببخشی.
و حالا دیگر نمیدانم. احتمالن مرده باشی. و من باید گریه کنم.
شیوهات شبیه پیشپاافتادگان شهری نیست؛ وحشیتر از آنی که از پشت شیشه بتوان اشتیاقت را سر کشید. سرکشی؛ مثل مدّ الف عارض میشوی بر طول روز و قد میکشی تا هر کجا که نفس برسد. سر تکتک شحنهها کلاه گذاشتهیی با چار تا پارچه و به خیالشان زیبایی تو را مهار کردهاند. افساری که میدهی دست بشر، به هیچ ستوری وصل نیست؛ بل یک توهم است از اختیار؛ آونگ و سترون. و خودت سلانهسلانه، آزادتر از سایهی یک اسب زیر مهتاب، هر وقت عشقت بکشد هستی و هر وقت نه، نه.
2
