Forwarded from چیستا طاهری
۲ --- داستان زو تهماسپ
صلح باران می آورد ، جنگ خشکسالی می سازد
زال و پهلوانان ایران زو تهماسپ را شایسته ی پادشاهی ایران می دانند که
" فرِ کیان داشت و فرهنگِ گَو "
قارن و دیگر مرزبانان نزد زو تهماسپ می روند و تاج فریدون را به او می سپارند که دستان تو را به شاهی بر گزید
سپهدار دستان و یکسر سپاه
تو را خواستند ، ای سزاوارِ گاه
و زو تهماسپ می پذیرد ۰
اکنون ایرانشهر شاه دارد ، شاهی که پهلوانان او را به شاهی خواندند ۰ پس هنگامه آن است که دشمن را از ایران بیرون کنند ۰
سپاه نيمروز با همراهی زال ، قارن ، گستهم و توس ، همراه با شاه زو تهماسپ ، رو یارویِ سپاه افراسیاب می ایستند ولی میان شان جنگی در نمی گیرد ، هشت ماه می گذرد ، سپاهیان در خفتان و زره و کلاه خودشان در ستوه اند ، خشکسالی ایران را فرا گرفت ، آسمان نمی بارد ،
از دو لشکر تار و پودی نمی ماند ۰
دو سپاه به این آگاهی می رسند که "
از ماست بر ما ، بدِ آسمان "
سخن رفت شان یک به یک هم زبان
که " از ماست بر ما بَدِ آسمان "
" بیا تا ببخشیم رویِ زمین [ آن سان که فریدون بخشید ]
سَراییم یک با دگر آفرین "
سرِ نامداران تُهی شد ز جنگ
ز تنگی نبُد روزگارِ درنگ
بر آن بر نهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کینِ کهن
ببخشند گیتی به رسم و داد [ که فریدون انجام داده بود 】
ز کارِ گذشته نیارند یاد
دو سپاه پس از هشت ماه دست از جنگ می کشند ۰ تورانیان به آن سوی آمو دریا می روند ، زال با سپاه نيمروز به زاولستان روانه می شود و زو تهماسپ هم سوی پارس ، پایتخت تازهِ ایرانشهر سپاه می راند ۰ سپاهیان در سرزمین های شان زره و جوشن و جامه رزم از تن به در می آورند و در می یابند که
جنگ و بیداد ، خشکسالی می آورد ،
که صلح ، باران می آورد ،
که صلح ، تازگی و زندگی و زایش به گیتی به زمین و به آب و به گیاه می بخشد ۰
دو سپاه در می یابند که :
که اگر خشکسالی می آید و آسمان ، بارانش را از زمین دریغ می دارد از کردارِ زمینی ها و از خوی و خیمِ پلنگی شان می باشد ، دوسپاه باید به مرز هایی که فریدون نهاده بود وفا دار باشند و از کین ها و رنج های گذشته یاد نکنند :
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبُد روزگارِ درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
📖📖📖📖
و این سان آسمان که دید زمینی ها به صلح نشستند بر زمین باران بارانید و جهان را از روییدنی ها رنگین ساخت
پُر از غلغل رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم ندارد نهاد پلنگ
نگردد زمانه بر او تار و تنگ
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد بر این پنج سال
نبودند آگه ز رنج همال
📖📖📖📖
و این سان ایران و توران کین گذشته از یاد می برند
و دل های شان را به صلح می نهند و باران دو کشور را فرا می گیرد ۰ و جهان تازه می شود ۰
.
صلح باران می آورد ، جنگ خشکسالی می سازد
زال و پهلوانان ایران زو تهماسپ را شایسته ی پادشاهی ایران می دانند که
" فرِ کیان داشت و فرهنگِ گَو "
قارن و دیگر مرزبانان نزد زو تهماسپ می روند و تاج فریدون را به او می سپارند که دستان تو را به شاهی بر گزید
سپهدار دستان و یکسر سپاه
تو را خواستند ، ای سزاوارِ گاه
و زو تهماسپ می پذیرد ۰
اکنون ایرانشهر شاه دارد ، شاهی که پهلوانان او را به شاهی خواندند ۰ پس هنگامه آن است که دشمن را از ایران بیرون کنند ۰
سپاه نيمروز با همراهی زال ، قارن ، گستهم و توس ، همراه با شاه زو تهماسپ ، رو یارویِ سپاه افراسیاب می ایستند ولی میان شان جنگی در نمی گیرد ، هشت ماه می گذرد ، سپاهیان در خفتان و زره و کلاه خودشان در ستوه اند ، خشکسالی ایران را فرا گرفت ، آسمان نمی بارد ،
از دو لشکر تار و پودی نمی ماند ۰
دو سپاه به این آگاهی می رسند که "
از ماست بر ما ، بدِ آسمان "
سخن رفت شان یک به یک هم زبان
که " از ماست بر ما بَدِ آسمان "
" بیا تا ببخشیم رویِ زمین [ آن سان که فریدون بخشید ]
سَراییم یک با دگر آفرین "
سرِ نامداران تُهی شد ز جنگ
ز تنگی نبُد روزگارِ درنگ
بر آن بر نهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کینِ کهن
ببخشند گیتی به رسم و داد [ که فریدون انجام داده بود 】
ز کارِ گذشته نیارند یاد
دو سپاه پس از هشت ماه دست از جنگ می کشند ۰ تورانیان به آن سوی آمو دریا می روند ، زال با سپاه نيمروز به زاولستان روانه می شود و زو تهماسپ هم سوی پارس ، پایتخت تازهِ ایرانشهر سپاه می راند ۰ سپاهیان در سرزمین های شان زره و جوشن و جامه رزم از تن به در می آورند و در می یابند که
جنگ و بیداد ، خشکسالی می آورد ،
که صلح ، باران می آورد ،
که صلح ، تازگی و زندگی و زایش به گیتی به زمین و به آب و به گیاه می بخشد ۰
دو سپاه در می یابند که :
که اگر خشکسالی می آید و آسمان ، بارانش را از زمین دریغ می دارد از کردارِ زمینی ها و از خوی و خیمِ پلنگی شان می باشد ، دوسپاه باید به مرز هایی که فریدون نهاده بود وفا دار باشند و از کین ها و رنج های گذشته یاد نکنند :
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبُد روزگارِ درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
📖📖📖📖
و این سان آسمان که دید زمینی ها به صلح نشستند بر زمین باران بارانید و جهان را از روییدنی ها رنگین ساخت
پُر از غلغل رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم ندارد نهاد پلنگ
نگردد زمانه بر او تار و تنگ
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد بر این پنج سال
نبودند آگه ز رنج همال
📖📖📖📖
و این سان ایران و توران کین گذشته از یاد می برند
و دل های شان را به صلح می نهند و باران دو کشور را فرا می گیرد ۰ و جهان تازه می شود ۰
.
Forwarded from چیستا طاهری
۳ --- رستم رخش را می یابد
زو تهماسپ پادشاه ایران می میرد و بخت از ایرانیان روی بر می گرداند
بِبُد بختِ ایرانیان کُندرَو
شد آن داد گستر بی آزار زَو
پشنگ شاه توران آگاه می شود که ایران شاه ندارد ، پهلوانان تنها مانده اند ، افراسیاب را باسپاهی انبوه سوی ایران روانه می دارد تا کین تور را از ایرانیان بستاند ۰
اکنون زال پیر شده است ، رستم تنها امید ایرانیان هنوز کودک است و هنوز به اسپ و به گرز نیای خود ، سام زیناوند نشده است اسپی که به هنگام جنگ اندام او را بکشد و گرزی که به هنگام رزم پشت پیل را بشکند ۰
چو من پیش دارم سنانم به جنگ
ببُرّد ز خونِ دلِ پیل رنگ
یکی باره باید چو پیلی بلند
چنان چون من آرم به خمِ کمند
که زورِ مرا پای دارد به جنگ
شتابش نیاید به روزِ درنگ
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
چو پیش من آیند توران گروه
شکسته کنم من بدو پشتِ پیل
ز خون رود رانم چو دیای نیل ، رج ۸۹
رستم هر اسپی را که می آزمود ناتوان می دید که یلی چون او را سواری دهد ۰ تا آنکه روزی مادیانی همراه با کره ای از کاول آمد ، رستم کره را نگریست ، کمند کیانی بینداخت تا آن کُره را باز گیرد ، چوپان به رستم پرخاش می کند
به رستم چنین گفت چوپانِ پیر
که ای مِهتر ، اسپِِ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپِ کی ست؟
که از داغ ، دورویِ رانش تّهی است
چنین داد پاسخ که داغش مجوی !
کزاین هست هرگونه یی گفت وگوی
خداوندِ این را ندانیم کس
همی رخشِ رستمش خوانیم وبس! ، رج ۱۰۸
رستم کمند کیانی بینداخت ، سرِ رخش را به بند کرد ، پشت اسپ را به زور کیانی بیفشارد ،
نکرد ایچ پشت از فشردن تُهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
به دل گفت کاین بر نشستِ من است
کنون کار کردن به دست من است
کِشد جوشن و خُود و کوپال من
تنِ پهلوان و بَر و یالِ من
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چند است واین را که داند بها؟
چنین داد پاسخ گر رستمی
بر او راست کن روی ایران زمی!
مراین را بروبوم ایران بهاست!
براین بر تو خواهی جهان کرد راست ! رج ۱۲۲
اکنون رستم هم به گرز کیان
و هم به اسپی که بتواند هنگام جنگ ، بدن پیلوارش را بکشد زیناوند شده است ۰چشم به راه نخستین آزمون او ، آوردن شاه تازه از البرز کوه و نخستین نبردش با افراسیاب
باید سخن راند ۰
۹۹/ ۹ / ۹
زو تهماسپ پادشاه ایران می میرد و بخت از ایرانیان روی بر می گرداند
بِبُد بختِ ایرانیان کُندرَو
شد آن داد گستر بی آزار زَو
پشنگ شاه توران آگاه می شود که ایران شاه ندارد ، پهلوانان تنها مانده اند ، افراسیاب را باسپاهی انبوه سوی ایران روانه می دارد تا کین تور را از ایرانیان بستاند ۰
اکنون زال پیر شده است ، رستم تنها امید ایرانیان هنوز کودک است و هنوز به اسپ و به گرز نیای خود ، سام زیناوند نشده است اسپی که به هنگام جنگ اندام او را بکشد و گرزی که به هنگام رزم پشت پیل را بشکند ۰
چو من پیش دارم سنانم به جنگ
ببُرّد ز خونِ دلِ پیل رنگ
یکی باره باید چو پیلی بلند
چنان چون من آرم به خمِ کمند
که زورِ مرا پای دارد به جنگ
شتابش نیاید به روزِ درنگ
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
چو پیش من آیند توران گروه
شکسته کنم من بدو پشتِ پیل
ز خون رود رانم چو دیای نیل ، رج ۸۹
رستم هر اسپی را که می آزمود ناتوان می دید که یلی چون او را سواری دهد ۰ تا آنکه روزی مادیانی همراه با کره ای از کاول آمد ، رستم کره را نگریست ، کمند کیانی بینداخت تا آن کُره را باز گیرد ، چوپان به رستم پرخاش می کند
به رستم چنین گفت چوپانِ پیر
که ای مِهتر ، اسپِِ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپِ کی ست؟
که از داغ ، دورویِ رانش تّهی است
چنین داد پاسخ که داغش مجوی !
کزاین هست هرگونه یی گفت وگوی
خداوندِ این را ندانیم کس
همی رخشِ رستمش خوانیم وبس! ، رج ۱۰۸
رستم کمند کیانی بینداخت ، سرِ رخش را به بند کرد ، پشت اسپ را به زور کیانی بیفشارد ،
نکرد ایچ پشت از فشردن تُهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
به دل گفت کاین بر نشستِ من است
کنون کار کردن به دست من است
کِشد جوشن و خُود و کوپال من
تنِ پهلوان و بَر و یالِ من
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چند است واین را که داند بها؟
چنین داد پاسخ گر رستمی
بر او راست کن روی ایران زمی!
مراین را بروبوم ایران بهاست!
براین بر تو خواهی جهان کرد راست ! رج ۱۲۲
اکنون رستم هم به گرز کیان
و هم به اسپی که بتواند هنگام جنگ ، بدن پیلوارش را بکشد زیناوند شده است ۰چشم به راه نخستین آزمون او ، آوردن شاه تازه از البرز کوه و نخستین نبردش با افراسیاب
باید سخن راند ۰
۹۹/ ۹ / ۹
Forwarded from چیستا طاهری
۴ --- رستم شاه تازه را به ایران می آورد
پهلوانان شاه می گزینند
رستم به گرزِ نیایِ خود ، سام و به رخش زیناوند شده است ولی ایرانیان نبرد نمی آزمایند چون شاه ندارند ۰
باز هم این زال است و این سیستان است که شاه بر می گزیند ۰ سپهبد زال یلانِ ایرانشهر را به انجمن بزرگان فرا می خواند
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهان دیده و کارکرده رَدان ،
هم ایدر همین لشکر آراستیم
بسی برتری و مِهی خواستیم
پراگنده شد رای ، بی تخت ، شاه
همه کار بی روی و بی بر سپاه
کسی باید اکنون ز تخمِ کیان
به تختِ کَیی بَر کمر بر میان ... زو تهماسپ ،۱۴۶
زال می فرماید در پی شاهی با فر و بختِ جوان بودیم ،
از تخمِ فریدون ، کیقباد را یافتیم که " با فر و بُرز ست و با رای و داد " ۰
زال ، رستم را تازان به البرز کوه روانه می دارد که کیقباد را بیابد و به او مژده پادشاهیِ ایران را بدهد که لشکرِ ایران تو را به شاهنشاهی برگزیدند
بگویی که لشکر تو را خواستند
همان تختِ شاهی بپیراستند
رستم کمر بر میان بسته ، چون باد ، گُرازان برِ کیقباد رفته و او را نزد زال می آورد و رَدان و یلانِ ایران کیقباد را شاه ایران می کنند و اکنون ایرانشهر شاه دارد ۰
با درگذشتِ زو تهماسپ پادشاهیِ پیشدادیان این گونه به پایان می رسد و پادشاهی کیانیان با شاه شدن کیقباد این گونه آغاز می گردد و رستم میانگاهِ دو تیره پادشاهیِ پیشدایان و کیانیان می شود ۰ می توان گفت خاندان زال و رستم و سیستانی ها ، پیشدایان را در شاهنامه به پایان می رسانند و کیانیان را به شاهنامه وارد می کنند ۰هنوز خاندان گودرز و گیو وارد شاهنامه نشدند ۰
.
پهلوانان شاه می گزینند
رستم به گرزِ نیایِ خود ، سام و به رخش زیناوند شده است ولی ایرانیان نبرد نمی آزمایند چون شاه ندارند ۰
باز هم این زال است و این سیستان است که شاه بر می گزیند ۰ سپهبد زال یلانِ ایرانشهر را به انجمن بزرگان فرا می خواند
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهان دیده و کارکرده رَدان ،
هم ایدر همین لشکر آراستیم
بسی برتری و مِهی خواستیم
پراگنده شد رای ، بی تخت ، شاه
همه کار بی روی و بی بر سپاه
کسی باید اکنون ز تخمِ کیان
به تختِ کَیی بَر کمر بر میان ... زو تهماسپ ،۱۴۶
زال می فرماید در پی شاهی با فر و بختِ جوان بودیم ،
از تخمِ فریدون ، کیقباد را یافتیم که " با فر و بُرز ست و با رای و داد " ۰
زال ، رستم را تازان به البرز کوه روانه می دارد که کیقباد را بیابد و به او مژده پادشاهیِ ایران را بدهد که لشکرِ ایران تو را به شاهنشاهی برگزیدند
بگویی که لشکر تو را خواستند
همان تختِ شاهی بپیراستند
رستم کمر بر میان بسته ، چون باد ، گُرازان برِ کیقباد رفته و او را نزد زال می آورد و رَدان و یلانِ ایران کیقباد را شاه ایران می کنند و اکنون ایرانشهر شاه دارد ۰
با درگذشتِ زو تهماسپ پادشاهیِ پیشدادیان این گونه به پایان می رسد و پادشاهی کیانیان با شاه شدن کیقباد این گونه آغاز می گردد و رستم میانگاهِ دو تیره پادشاهیِ پیشدایان و کیانیان می شود ۰ می توان گفت خاندان زال و رستم و سیستانی ها ، پیشدایان را در شاهنامه به پایان می رسانند و کیانیان را به شاهنامه وارد می کنند ۰هنوز خاندان گودرز و گیو وارد شاهنامه نشدند ۰
.
Forwarded from چیستا طاهری
۵ --- نخستین نبرد رستم
کیقباد شاه ایران در پارس بر اورنگِ شاهی می نشیند ۰ پهلوانان ایران چون قارنِ رزم زن ، خراد گشواد ، برزین و گژدهم بر او به شاهی آفرین می خوانند ۰
اکنون ایران هم شاه دارد و هم پهلوانان بزرگ ، و رستم در کنار این یلانِ رزم آزموده ، پای به نخستین نبردِ خود می گذارد ۰ میان دو سپاه جنگ آغاز می شود ۰ رستم ، قارن را می بیند که به چپ و راستِ سپاه توران می تازد و جنگی چشمگیر می سازد و دلیری ها می نماید ، رستمِ جوان نزد دستان می رود و نشانِ افراسیاب را می جوید که :
که افراسیاب آن بداندیش مرد
کجا جای گیرد به روزِ نبرد ؟ ۰۰۰
من امروز بندِ کمرگاهِ اوی
بگیرم ، کشانَش بیارم به روی
افراسیاب رستم را در دشت نبرد می بیند که به سوی او می تازد از گردانِ توران سپاه می پرسد که این اژدها کیست ؟
ز گُردان بپرسید کاین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها ،
کدام ست ؟ کین را ندانم نام ،
یکی گفت کاین پورِ دستان سام
نبینی که با گرِز سام آمده ست ؟
جوان ست و جویایِ نام آمده ست !
رستم به افراسیاب نزدیک می شود ، بندِ کمرش را به چنگ می گیرد و از پشتِ زینِ پلنگ جدایش می کند که نزد کیقباد بیاورد تا با دستگیری افراسیاب ، از نخستین روزِ نبرد ، داد بستاند
همی خواست بُردنش پیشِ قباد
دهد روزِ جنگِ نخستینش داد
دوالِ کمرِ افراسیاب پاره می شود ، او می گریزد و رستم پشیمان که چرا کمرگاهِ افراسیاب را نگرفته بود که او نتواند بگریزد ۰ افراسیاب ، نزد پدرش پشنگ می آید ، پدرش را نکوهش می کند که چرا پیمان شکنی کرد و صلحش با زو تهماسپ را نادیده گرفت و جنگ با ایرانیان را آغازید ۰
افراسیاب پيشنهادِ صلح با ایرانیان را می دهد و از شکوه رستم می گوید ۰ سخنان افراسیاب به پدرش پشنگ ، بسيار ارجمند است ۰ شاهنامه این زیباترین آرزو های ایرانی ، صلح و وفاداری به پیمان و سوگند را بر زبان دیگری ، بر زبان یک تورانی ، آن هم افراسیاب می گذارد :
بدو گفت کای نامبُردار شاه
تو را بود از این کینه جستن گناه
دگر آنکه " پیمان شکستن " ز شاه
بزرگانِ پیشین ندیدند راه
نه از تخمِ ایرج زمین پاک شد
نه زهرِ گُزاینده تِریاک شد
یکی کم شود ، دیگر آید به جای
جهان را نمانند بی کدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری از پشت سام پدید آمد که رستم نامش نهادند ،
مانند نهنگِ دژم ، زمین را به دمِ خویش سوزاند ۰
به گرز و به تیغ و رکیب ، فراز و نشیب آوردگاه بپیمود
و همه لشکر توران بر دَرید ، کسی در جهان این شگفتی ندید ۰ از دور درفش مرا دید ، گرز گرانش را به زین اندر افگند ، سوی من تاختن آورد و مرا از روی زینِ اسپم بر گرفت ، یلان توران سپاه بر من آویختند ، کمربند من بُگسَست و از آوردِ با او گریختم ، آنگاه او به قلب سپاه مان تاختن آورد و سپاه مان را پراگنده ساخت ۰ اکنون روزگارِ آشتی و صلح است نه روزگار جنگ و کین جستن
جز از آشتی جُستنش رای نیست
که با او(= رستم) سپاه تو را پای نیست
زمینی کجا آفریدونِ گُرد
بدانگه به تورِ دلاور سپرد ،
به من داده بودند و بخشیده راست
تو را کینِ پیشین نبایست جُست ...
افرسیاب می گوید : اکنون با آمدن رستم به آوردگاه ، هنگامهِ آشتی جستن است و باید به زمینی که فریدون نیای ایرانیان و تورانیان بخش کرده بود گردن بنهیم ، به پشت مرز های دو کشور باز گردیم و دیگر جنگ نسازیم ، همچنین از کین های گذشته که میان بازماندگان ایرج و تور بود دست بشوییم ۰ این ما بودیم که ایرج را کُشتیم و جنگ های ایران و توران را آغاز کردیم و ایرانیان در پاسخ ، تور را نا کار کردند و ما به کین تور جنگ ساختیم جنگ در پیِ جنگ، کین در پیِ کین ۰
جنگیدن بس است از کین های گذشته هیچ یاد مکنیم ،سوی آشتی گرایم ، به مرز هایی که فریدون نهاد باز گردیم ۰ ما از این جنگ های پی در پی خسته شدیم ، پیر شدیم ، ز خون کیان، خاک شنگرف گشته است ، از این پس به سرزمین های هم رویم ، اگر دیداری میان مان بود
نه با گرز و کوپال و شمشیر تیز ،
که با درود و خرام و نوید باشد ۰
کنون از گذشته مکن هيچ یاد!
سوی آشتی یاز با کیقباد ...رج ۹۵
و اینسان میان دو کشور با فراموش کردن کین های گذشته ، صلح و آشتی انجام می پذیرفت ۰
.
کیقباد شاه ایران در پارس بر اورنگِ شاهی می نشیند ۰ پهلوانان ایران چون قارنِ رزم زن ، خراد گشواد ، برزین و گژدهم بر او به شاهی آفرین می خوانند ۰
اکنون ایران هم شاه دارد و هم پهلوانان بزرگ ، و رستم در کنار این یلانِ رزم آزموده ، پای به نخستین نبردِ خود می گذارد ۰ میان دو سپاه جنگ آغاز می شود ۰ رستم ، قارن را می بیند که به چپ و راستِ سپاه توران می تازد و جنگی چشمگیر می سازد و دلیری ها می نماید ، رستمِ جوان نزد دستان می رود و نشانِ افراسیاب را می جوید که :
که افراسیاب آن بداندیش مرد
کجا جای گیرد به روزِ نبرد ؟ ۰۰۰
من امروز بندِ کمرگاهِ اوی
بگیرم ، کشانَش بیارم به روی
افراسیاب رستم را در دشت نبرد می بیند که به سوی او می تازد از گردانِ توران سپاه می پرسد که این اژدها کیست ؟
ز گُردان بپرسید کاین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها ،
کدام ست ؟ کین را ندانم نام ،
یکی گفت کاین پورِ دستان سام
نبینی که با گرِز سام آمده ست ؟
جوان ست و جویایِ نام آمده ست !
رستم به افراسیاب نزدیک می شود ، بندِ کمرش را به چنگ می گیرد و از پشتِ زینِ پلنگ جدایش می کند که نزد کیقباد بیاورد تا با دستگیری افراسیاب ، از نخستین روزِ نبرد ، داد بستاند
همی خواست بُردنش پیشِ قباد
دهد روزِ جنگِ نخستینش داد
دوالِ کمرِ افراسیاب پاره می شود ، او می گریزد و رستم پشیمان که چرا کمرگاهِ افراسیاب را نگرفته بود که او نتواند بگریزد ۰ افراسیاب ، نزد پدرش پشنگ می آید ، پدرش را نکوهش می کند که چرا پیمان شکنی کرد و صلحش با زو تهماسپ را نادیده گرفت و جنگ با ایرانیان را آغازید ۰
افراسیاب پيشنهادِ صلح با ایرانیان را می دهد و از شکوه رستم می گوید ۰ سخنان افراسیاب به پدرش پشنگ ، بسيار ارجمند است ۰ شاهنامه این زیباترین آرزو های ایرانی ، صلح و وفاداری به پیمان و سوگند را بر زبان دیگری ، بر زبان یک تورانی ، آن هم افراسیاب می گذارد :
بدو گفت کای نامبُردار شاه
تو را بود از این کینه جستن گناه
دگر آنکه " پیمان شکستن " ز شاه
بزرگانِ پیشین ندیدند راه
نه از تخمِ ایرج زمین پاک شد
نه زهرِ گُزاینده تِریاک شد
یکی کم شود ، دیگر آید به جای
جهان را نمانند بی کدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری از پشت سام پدید آمد که رستم نامش نهادند ،
مانند نهنگِ دژم ، زمین را به دمِ خویش سوزاند ۰
به گرز و به تیغ و رکیب ، فراز و نشیب آوردگاه بپیمود
و همه لشکر توران بر دَرید ، کسی در جهان این شگفتی ندید ۰ از دور درفش مرا دید ، گرز گرانش را به زین اندر افگند ، سوی من تاختن آورد و مرا از روی زینِ اسپم بر گرفت ، یلان توران سپاه بر من آویختند ، کمربند من بُگسَست و از آوردِ با او گریختم ، آنگاه او به قلب سپاه مان تاختن آورد و سپاه مان را پراگنده ساخت ۰ اکنون روزگارِ آشتی و صلح است نه روزگار جنگ و کین جستن
جز از آشتی جُستنش رای نیست
که با او(= رستم) سپاه تو را پای نیست
زمینی کجا آفریدونِ گُرد
بدانگه به تورِ دلاور سپرد ،
به من داده بودند و بخشیده راست
تو را کینِ پیشین نبایست جُست ...
افرسیاب می گوید : اکنون با آمدن رستم به آوردگاه ، هنگامهِ آشتی جستن است و باید به زمینی که فریدون نیای ایرانیان و تورانیان بخش کرده بود گردن بنهیم ، به پشت مرز های دو کشور باز گردیم و دیگر جنگ نسازیم ، همچنین از کین های گذشته که میان بازماندگان ایرج و تور بود دست بشوییم ۰ این ما بودیم که ایرج را کُشتیم و جنگ های ایران و توران را آغاز کردیم و ایرانیان در پاسخ ، تور را نا کار کردند و ما به کین تور جنگ ساختیم جنگ در پیِ جنگ، کین در پیِ کین ۰
جنگیدن بس است از کین های گذشته هیچ یاد مکنیم ،سوی آشتی گرایم ، به مرز هایی که فریدون نهاد باز گردیم ۰ ما از این جنگ های پی در پی خسته شدیم ، پیر شدیم ، ز خون کیان، خاک شنگرف گشته است ، از این پس به سرزمین های هم رویم ، اگر دیداری میان مان بود
نه با گرز و کوپال و شمشیر تیز ،
که با درود و خرام و نوید باشد ۰
کنون از گذشته مکن هيچ یاد!
سوی آشتی یاز با کیقباد ...رج ۹۵
و اینسان میان دو کشور با فراموش کردن کین های گذشته ، صلح و آشتی انجام می پذیرفت ۰
.
Forwarded from چیستا طاهری
۶ --- رستم افسر نیمروز را می ستاند
نامه پشنگ به دست کیقباد می رسد و شاه ایران پيشنهاد صلح را می پذیرد و اینکه تورانیان از بیدادی که جُستند و جنگ آزمودند و پشیمان شدند و به مرز هایی که فریدون نهاد گردن گذاردند ، ایرانیان نیز این پیمان و این صلح می پزیرند و پشیمانی تورانیان را باور می کنند ۰
ز کردارِ بد گر پشیمان شدی ،
به نَوّی ز سر بازِ پیمان شدی ،
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیده ام در سرایِ سپنج
شما را سپردم از آن رویِ آب
مگر یابد آرامش آفراسیاب
به نَوّی یکی باز پیمان نبشت
به باغِ بزرگی درختی بکشت
بدو گفت رستم که : ای شهریار
مجوی آشتی در گهِ کارزار !
نبود آشتی هیج در خَورد شان
بدین روز گرزِ من آورد شان
به رستم چنین گفت پس کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون و پورِ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ ،
سزد گر هر کس که دارد خِرَد
به کژی و ناراستی ننگرد
کیقباد عهدی می نویسد و تاجی از زر بر سرِ رستم می نهد و بر گُرده گاهش ، کمر بندِ زرین می بندد و پادشاهی نیمروز از زاولستان تا دریای سند را به رستم می سپارد :
تو شو تخت با افسرِ نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز !
کجا پادشاهی ست ، بی جنگ نیست
وی گر چند زویِ زمین تنگ نیست ! ، کیقباد ، ۱۴۵
پس از سپردن منشورِ زاولستان به رستم ، کیقباد در انجمن بزرگان و مهتران ایران زال را سخت می ستاید
و زان پس چنین گفت فرخ قباد :
که بی زال تختِ بزرگی مباد !
به یک مویِ دستان نیرزد جهان !
که او ماند مان یادگار از مهان !
چنین بود داستان نخستین نبردِ رستم و نخستین پاداشِ او در آغاز پادشاهی کیانیان یکم و چنین است ستودنِ زال ، پیرِ خردِ از سویِ نخستین شاهِ کیانی ، کیقباد ۰
فردوسی با چند رجِ تابناک از اندرز نامهِ کیقباد یاد می کند
از خردمندی و بی آزاریِ ایرانیان می گوید
از داد و دهش و آباد کردن گیتی
و از " رفته ناماورانِ ایرانی"
و از دیوِ آز نام می برد
همه در پناهِ جهاندار بید
خردمند بید و بی آزار بید !
وُزان رفته ناماوران کرد یاد
به داد و دهش گیتی آباد باد
تو گر دادگر باشی و پاک رای
بدآیین بپایی به دیگر سَرای
وُ گر آز گیرد سرت را به دام
بر آری یکی تیره تیغ از نیام ، ۱۸۳
.
نامه پشنگ به دست کیقباد می رسد و شاه ایران پيشنهاد صلح را می پذیرد و اینکه تورانیان از بیدادی که جُستند و جنگ آزمودند و پشیمان شدند و به مرز هایی که فریدون نهاد گردن گذاردند ، ایرانیان نیز این پیمان و این صلح می پزیرند و پشیمانی تورانیان را باور می کنند ۰
ز کردارِ بد گر پشیمان شدی ،
به نَوّی ز سر بازِ پیمان شدی ،
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیده ام در سرایِ سپنج
شما را سپردم از آن رویِ آب
مگر یابد آرامش آفراسیاب
به نَوّی یکی باز پیمان نبشت
به باغِ بزرگی درختی بکشت
بدو گفت رستم که : ای شهریار
مجوی آشتی در گهِ کارزار !
نبود آشتی هیج در خَورد شان
بدین روز گرزِ من آورد شان
به رستم چنین گفت پس کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون و پورِ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ ،
سزد گر هر کس که دارد خِرَد
به کژی و ناراستی ننگرد
کیقباد عهدی می نویسد و تاجی از زر بر سرِ رستم می نهد و بر گُرده گاهش ، کمر بندِ زرین می بندد و پادشاهی نیمروز از زاولستان تا دریای سند را به رستم می سپارد :
تو شو تخت با افسرِ نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز !
کجا پادشاهی ست ، بی جنگ نیست
وی گر چند زویِ زمین تنگ نیست ! ، کیقباد ، ۱۴۵
پس از سپردن منشورِ زاولستان به رستم ، کیقباد در انجمن بزرگان و مهتران ایران زال را سخت می ستاید
و زان پس چنین گفت فرخ قباد :
که بی زال تختِ بزرگی مباد !
به یک مویِ دستان نیرزد جهان !
که او ماند مان یادگار از مهان !
چنین بود داستان نخستین نبردِ رستم و نخستین پاداشِ او در آغاز پادشاهی کیانیان یکم و چنین است ستودنِ زال ، پیرِ خردِ از سویِ نخستین شاهِ کیانی ، کیقباد ۰
فردوسی با چند رجِ تابناک از اندرز نامهِ کیقباد یاد می کند
از خردمندی و بی آزاریِ ایرانیان می گوید
از داد و دهش و آباد کردن گیتی
و از " رفته ناماورانِ ایرانی"
و از دیوِ آز نام می برد
همه در پناهِ جهاندار بید
خردمند بید و بی آزار بید !
وُزان رفته ناماوران کرد یاد
به داد و دهش گیتی آباد باد
تو گر دادگر باشی و پاک رای
بدآیین بپایی به دیگر سَرای
وُ گر آز گیرد سرت را به دام
بر آری یکی تیره تیغ از نیام ، ۱۸۳
.
🖊 اهمیت درفش کاویانی برای ایرانیان
✍️ دکتر جلال خالقی مطلق ،درفش کاویانی
▪️ در یکی از متنهای پهلوی به نام یادگار زریران از درفش کاویانی با صفت پیروز نام رفته است که نشان فال نیک زدن برای پیروزی در جنگهاست.
در شاهنامه برای درفش کاویانی دو نوع صفت یاد شده است.
یکی صفات تابان، درفشان، فروزان، فروزنده و دلانگیز که اشاره به درخشندگی و زیبایی درفش کاویانی دارند، چه از جهت ریشههای رنگارنگ درفش (سرخ و زرد و بنفش) و چه به خاطر گوهرهای گوناگونی که بدان
آویخته یا دوخته بودند «و درفش کاویانی چنان میدرخشید که اندر شب تیره چون شید بود.»
و دیگر صفات همایون و خجسته که نشان تقدیس درفش کاویانی در میان ایرانیان است.
از این رو پیش از حرکت سپاه، پنج موبد درفش کاویان را بر میافراختند.
در هنگام نبرد، ایرانیان، چشمی به درفش کاویانی داشتند و اگر آن را در جای خود نمیدیدند و یا درفش به دست دشمن میافتاد روحیهٔ خود را میباختند.
برای مثال در جنگ پَشن وقتی فریبرز فرماندهٔ سپاه ایران با درفش کاویانی از جنگ میگریزد، بسیاری از پهلوانان، میدان نبرد را ترک میکنند و حتی گودرز نیز آهنگ گریز میکند.
در این هنگام گیو، پسر خود بیژن را به نزد فریبرز میفرستد که یا بازگردد و یا درفش را به بیژن دهد.
ولی فریبرز نه خود باز میگردد و نه درفش را به بیژن میدهد، بدین بهانه که درفش باید همیشه با سپهسالار باشد و پهلوانان دیگر شایستگی حمل درفش کاویان را ندارند.
بیژن که وضعیت سپاه ایران را در خطر میبیند شمشیر کشیده، درفش را به دو نیمه میکند و با نیمهای که به چنگ میآورد به سوی سپاه باز میگردد. در این هنگام ترکان که او را با درفش میبینند برای گرفتن درفش کاویان بدو حمله میکنند و از آن سو ایرانیان نیز به کمک بیژن میشتابند و در این نبرد بسیاری از پهلوانان ایران در راه دفاع از درفش کاویان جان میسپارند و از آن میان ریو نیز پسر کیکاوس.
در شاهنامه صحنۀ دیگری نیز هست که اهمیت درفش کاویان را نمایش میدهد.
در داستان جنگ گشتاسپ با ارجاسب ـ و همچنین در صورت پهلوی آن یادگار زریران - وقتی در گیراگیر نبرد، درفش کاویان بر زمین میافتد، یکی از پهلوانان ایران به نام «گرامی» از اسب پیاده شده، درفش را بر میگیرد و پس از زدودن آن از خاک دوباره بر اسب مینشیند، ولی در این هنگام ترکان او را دیده و محاصرهاش میکنند و یک دست او را میاندازند. گرامی، درفش را به دندان میگیرد و با یک دست میجنگد تا کشته میشود.
دکتر جلال خالقی مطلق
شاهنامهشناس و مصحّح شاهنامه
سخنهای دیرینه به کوشش علی دهباشی
صص ۲۰۵- ۲۰۲
.
🌹
✍️ دکتر جلال خالقی مطلق ،درفش کاویانی
▪️ در یکی از متنهای پهلوی به نام یادگار زریران از درفش کاویانی با صفت پیروز نام رفته است که نشان فال نیک زدن برای پیروزی در جنگهاست.
در شاهنامه برای درفش کاویانی دو نوع صفت یاد شده است.
یکی صفات تابان، درفشان، فروزان، فروزنده و دلانگیز که اشاره به درخشندگی و زیبایی درفش کاویانی دارند، چه از جهت ریشههای رنگارنگ درفش (سرخ و زرد و بنفش) و چه به خاطر گوهرهای گوناگونی که بدان
آویخته یا دوخته بودند «و درفش کاویانی چنان میدرخشید که اندر شب تیره چون شید بود.»
و دیگر صفات همایون و خجسته که نشان تقدیس درفش کاویانی در میان ایرانیان است.
از این رو پیش از حرکت سپاه، پنج موبد درفش کاویان را بر میافراختند.
در هنگام نبرد، ایرانیان، چشمی به درفش کاویانی داشتند و اگر آن را در جای خود نمیدیدند و یا درفش به دست دشمن میافتاد روحیهٔ خود را میباختند.
برای مثال در جنگ پَشن وقتی فریبرز فرماندهٔ سپاه ایران با درفش کاویانی از جنگ میگریزد، بسیاری از پهلوانان، میدان نبرد را ترک میکنند و حتی گودرز نیز آهنگ گریز میکند.
در این هنگام گیو، پسر خود بیژن را به نزد فریبرز میفرستد که یا بازگردد و یا درفش را به بیژن دهد.
ولی فریبرز نه خود باز میگردد و نه درفش را به بیژن میدهد، بدین بهانه که درفش باید همیشه با سپهسالار باشد و پهلوانان دیگر شایستگی حمل درفش کاویان را ندارند.
بیژن که وضعیت سپاه ایران را در خطر میبیند شمشیر کشیده، درفش را به دو نیمه میکند و با نیمهای که به چنگ میآورد به سوی سپاه باز میگردد. در این هنگام ترکان که او را با درفش میبینند برای گرفتن درفش کاویان بدو حمله میکنند و از آن سو ایرانیان نیز به کمک بیژن میشتابند و در این نبرد بسیاری از پهلوانان ایران در راه دفاع از درفش کاویان جان میسپارند و از آن میان ریو نیز پسر کیکاوس.
در شاهنامه صحنۀ دیگری نیز هست که اهمیت درفش کاویان را نمایش میدهد.
در داستان جنگ گشتاسپ با ارجاسب ـ و همچنین در صورت پهلوی آن یادگار زریران - وقتی در گیراگیر نبرد، درفش کاویان بر زمین میافتد، یکی از پهلوانان ایران به نام «گرامی» از اسب پیاده شده، درفش را بر میگیرد و پس از زدودن آن از خاک دوباره بر اسب مینشیند، ولی در این هنگام ترکان او را دیده و محاصرهاش میکنند و یک دست او را میاندازند. گرامی، درفش را به دندان میگیرد و با یک دست میجنگد تا کشته میشود.
دکتر جلال خالقی مطلق
شاهنامهشناس و مصحّح شاهنامه
سخنهای دیرینه به کوشش علی دهباشی
صص ۲۰۵- ۲۰۲
.
🌹
مادری به نام جریره در شاهنامه
جریره همسر سیاوش است و دختر پیران ویسه می باشد و مادر فرود ۰ سپاهی از ایران سوی توران می رود تا کین سیاوش بستاند ، جریره و فرود در دژی مرزی میان ایران و توران زندگی می کنند ۰فرودِ نوجوان با دیدن این سپاه بزرگ بیمناک می شود او هیچ چیز از سپاه آرایی ایرانیان نمی داند ۰ او مانند فریدون است در داستان ضحاک و مانند سهراب است در داستان رستم و سهراب ۰
فریدون را مادرش فرانک ، سهراب را مادرش تهمینه و فرود را مادرش جریره آگاه می کنند ۰ اکنون سپاهی از ایران به دژِ مرزی می رسند که جریره و فرود آنجایند و جریره همه چیز را می داند و پسر را آگاه می کند که تو کیستی! و این سپاه برای چه چیزی روانه توران شده
است ۰
جَریره بدو گفت ک"ای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز!
بدایران برادَرت شاهِ نوست
جهاندار و بیدار کَیخسروست
تو را نیک داند به نام و گهر
ز همخون و از مهرهی یَک پدر
بدو داد پیران مرا از نَخست
وُ گرنی ز ترکان همی زن نجُست
نِژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و همه نامور
برادَرت اگر کینه جویدهمی،
روان سیاوُش بشویدهمی،
تو را پیش باید به کین تاختن
کمر بر میان بستن و ساختن
گر او کینه جویدهمی از نیا
تو را کینه زیباتر و کیمیا
برت را به خَفتانِ رومی بپوش
برو دل پُر از جوش و سر پُرخروش!
ز پیشِ سپاهِ برادر برو
تو کینخواهِ نو باش و او شاهِ نو!
که زیبد کزین غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ،
وُ گر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نَفرین بر افراسیاب،
که اندر جهان چون سیاوخش نیز
نبندد کمر یَک جهانبخش نیز،
به گُردی و مردی و فرّ و نِژاد
بداَورَنگ و فرهنگ و سنگ و به داد!
تو پورِ چُنان نامورمهتری
ز تخمِ کَیانی و کَیمنظری
کمر بست باید به کینِ پدر
به جای آوریدن نِژاد و گهر!
به لَشکر نگه کن که سالار کیست
وُ زان مهتران نامبُردار کیست
خُرام آر و گردنکَشان را بخوان!
مَی و خِلعت آرای و پالای و خوان!
ز شمشیر و از ترگ و بَرگستَوان
ز خفَتان و از خنجرِ هندُوان،
به گیتی برادر تو را گنج بس!
ممان کین و آیین به بیگانهکس!
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کینخواهِ نو باش و او شاهِ نو!"
(داستانِ فرودِ سیاوَخْش)
زمانی همه مردان داستان فرود راه به نادرستی می پیمایند ، شاه ایران کیخسرو پایه دیباچه داستان فرود توس را به نادرستی سپهسالار لشکر می کند و همین کردار نادرست کیخسرو مایه رویداد های ناگواری می شود هم در داستان فرود و هم در داستان کاموس کشانی ، ایران را به شکست های دهشتاکی می کشاند ۰
سپهسالار توس با کیخسرو و شاه شدن او در چالش بود و خود او هم چشم به شاهی ایران دارد چون او فرزند نوذر و نبیره ی منوچهر شاه است که زال شاهی را از خاندان او گرفت و به زو تهماسپ و سپستر به کیانیان سپرد ۰ کیخسرو چرا او را به سپهسالاری سپاهیان ایران برگزید دیباچه داستان فرود همین را می پرسد ۰ دو دیگر خاندان گودرز ،گیو ، بیژن و رهام ، همه در کشتن فرود دست دارند و گرفتار دیو خشم شدند ۰ در این میان تنها تنها جریره است که در سوگ و کین همسرش سیاوش به درستی می اندیشد و به درستی برنامه می ریزد ۰ جریزه در این داستان شگفت انگیز است ۰ در این داستان زال و رستم و سیستان ورود نمی کنند و در رویداد شوم کشته شدن فرود دستی ندارند ۰
بهرامِ گودرز بسیار می کوشد که این رویداد شوم انجام نپذیرد ۰هیچ یک از گودرزیان با او همراه نمی شوند ۰
جریره ، یک زن ، بیمانند، چون سیندخت مادر روداوه درست می پندارد و هر دوی این زنان در پایان بر جهانِ سپهسالاران پیروزمندند ۰
سپاهی از ایران روانه توران می شود فرود پسر سیاوش و جریزه نمی داند که این سپاه از بهر چیست ، مادرش جریزه از همه چیز آگاه است و به فرود می گوید که برادرت کیخسرو شاه ایران شده است و تو فرود ، نبیره پیران ویسه هستی ۰ این سپاه برای کین خواهی از خون پدرت سیاوش روانه تورانشهر است ۰ آنان را به هفته ای مهمان می کنیم اسپان تازه نفس و گنج های سیاوش را به آنان میسپاریم پس از هفته ای که این سپاه مهمان ما بود
با این سپاه همراه شو و تو " کین خواه نو باش " و برادرت " کیخسرو شاه نو "۰
.
.
.
.
جریره همسر سیاوش است و دختر پیران ویسه می باشد و مادر فرود ۰ سپاهی از ایران سوی توران می رود تا کین سیاوش بستاند ، جریره و فرود در دژی مرزی میان ایران و توران زندگی می کنند ۰فرودِ نوجوان با دیدن این سپاه بزرگ بیمناک می شود او هیچ چیز از سپاه آرایی ایرانیان نمی داند ۰ او مانند فریدون است در داستان ضحاک و مانند سهراب است در داستان رستم و سهراب ۰
فریدون را مادرش فرانک ، سهراب را مادرش تهمینه و فرود را مادرش جریره آگاه می کنند ۰ اکنون سپاهی از ایران به دژِ مرزی می رسند که جریره و فرود آنجایند و جریره همه چیز را می داند و پسر را آگاه می کند که تو کیستی! و این سپاه برای چه چیزی روانه توران شده
است ۰
جَریره بدو گفت ک"ای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز!
بدایران برادَرت شاهِ نوست
جهاندار و بیدار کَیخسروست
تو را نیک داند به نام و گهر
ز همخون و از مهرهی یَک پدر
بدو داد پیران مرا از نَخست
وُ گرنی ز ترکان همی زن نجُست
نِژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و همه نامور
برادَرت اگر کینه جویدهمی،
روان سیاوُش بشویدهمی،
تو را پیش باید به کین تاختن
کمر بر میان بستن و ساختن
گر او کینه جویدهمی از نیا
تو را کینه زیباتر و کیمیا
برت را به خَفتانِ رومی بپوش
برو دل پُر از جوش و سر پُرخروش!
ز پیشِ سپاهِ برادر برو
تو کینخواهِ نو باش و او شاهِ نو!
که زیبد کزین غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ،
وُ گر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نَفرین بر افراسیاب،
که اندر جهان چون سیاوخش نیز
نبندد کمر یَک جهانبخش نیز،
به گُردی و مردی و فرّ و نِژاد
بداَورَنگ و فرهنگ و سنگ و به داد!
تو پورِ چُنان نامورمهتری
ز تخمِ کَیانی و کَیمنظری
کمر بست باید به کینِ پدر
به جای آوریدن نِژاد و گهر!
به لَشکر نگه کن که سالار کیست
وُ زان مهتران نامبُردار کیست
خُرام آر و گردنکَشان را بخوان!
مَی و خِلعت آرای و پالای و خوان!
ز شمشیر و از ترگ و بَرگستَوان
ز خفَتان و از خنجرِ هندُوان،
به گیتی برادر تو را گنج بس!
ممان کین و آیین به بیگانهکس!
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کینخواهِ نو باش و او شاهِ نو!"
(داستانِ فرودِ سیاوَخْش)
زمانی همه مردان داستان فرود راه به نادرستی می پیمایند ، شاه ایران کیخسرو پایه دیباچه داستان فرود توس را به نادرستی سپهسالار لشکر می کند و همین کردار نادرست کیخسرو مایه رویداد های ناگواری می شود هم در داستان فرود و هم در داستان کاموس کشانی ، ایران را به شکست های دهشتاکی می کشاند ۰
سپهسالار توس با کیخسرو و شاه شدن او در چالش بود و خود او هم چشم به شاهی ایران دارد چون او فرزند نوذر و نبیره ی منوچهر شاه است که زال شاهی را از خاندان او گرفت و به زو تهماسپ و سپستر به کیانیان سپرد ۰ کیخسرو چرا او را به سپهسالاری سپاهیان ایران برگزید دیباچه داستان فرود همین را می پرسد ۰ دو دیگر خاندان گودرز ،گیو ، بیژن و رهام ، همه در کشتن فرود دست دارند و گرفتار دیو خشم شدند ۰ در این میان تنها تنها جریره است که در سوگ و کین همسرش سیاوش به درستی می اندیشد و به درستی برنامه می ریزد ۰ جریزه در این داستان شگفت انگیز است ۰ در این داستان زال و رستم و سیستان ورود نمی کنند و در رویداد شوم کشته شدن فرود دستی ندارند ۰
بهرامِ گودرز بسیار می کوشد که این رویداد شوم انجام نپذیرد ۰هیچ یک از گودرزیان با او همراه نمی شوند ۰
جریره ، یک زن ، بیمانند، چون سیندخت مادر روداوه درست می پندارد و هر دوی این زنان در پایان بر جهانِ سپهسالاران پیروزمندند ۰
سپاهی از ایران روانه توران می شود فرود پسر سیاوش و جریزه نمی داند که این سپاه از بهر چیست ، مادرش جریزه از همه چیز آگاه است و به فرود می گوید که برادرت کیخسرو شاه ایران شده است و تو فرود ، نبیره پیران ویسه هستی ۰ این سپاه برای کین خواهی از خون پدرت سیاوش روانه تورانشهر است ۰ آنان را به هفته ای مهمان می کنیم اسپان تازه نفس و گنج های سیاوش را به آنان میسپاریم پس از هفته ای که این سپاه مهمان ما بود
با این سپاه همراه شو و تو " کین خواه نو باش " و برادرت " کیخسرو شاه نو "۰
.
.
.
.
۰
به شب جام می باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
همه کارهای جهان را درست
مگر مرگ را کان دری دیگریست
چنین ست آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
به شب جام می باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
همه کارهای جهان را درست
مگر مرگ را کان دری دیگریست
چنین ست آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگَردی به گِرد دروغ
همه جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
نگر تا نگَردی به گِرد دروغ
همه جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
🎥
چو کاوه بُرون شد زِ درگاهِ شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم، کاهنگران پشتِ پای
بپوشند، هَنگامِ زخمِ دَرای،
همان کاوه، آن بر سر نیزه کرد
همانگه زِ بازار برخاست گَرد
خروشان همیرفت نیزه به دست
که "ای نامدارانِ یزدانپرست،
کسی کو هوایِ فریدون کند
سر از بندِ ضحّاک بیرون کند،
بپویید، کین مِهتر، آهَرْمَنست
جهانآفرین را به دل، دشمن است!"
بدان بیبها ناسَزاوار، پوست
پدید آمد آوای دشمن، زِ دوست!
همیرفت پیشاندرون، مردِ گُرد
سپاهی بر او انجمن شد، نه خُرد
بدانست خود، کآفْریدون کجاست
سر اندرکَشید و همیرفت راست
بیامد به درگاهِ سالارِ نَوْ
بدیدندش از دور و برخواست عَوْ
چُن آن پوست بر نیزهبر دید کَی
به نیکی یَکی اختر افگند پَی
بیاراست آن را به دیبای روم
زِ گوهر، بر او پَیکر و زرّ بوم
بِزد بر سرِ خویش چون گِردماه
یَکی فالِ فرّخْ پَی افگند شاه
فروهِشت ازو سرخ و زرد و بَنفش
همیخواندَش کاویانیدِرفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی به سر برنِهادی کلاه،
بر آن بیبها چرمِ آهنگران
برآویختی نَو به نَو، گوهران
ز دیبایِ پُرمایه و پَرنیان
بر آن گونه گشت، اخترِ کاویان،
که اندر شبِ تیره، چون شید بود
جهان را ازو دل، پراومید بود
💢
🎥
چو کاوه بُرون شد زِ درگاهِ شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم، کاهنگران پشتِ پای
بپوشند، هَنگامِ زخمِ دَرای،
همان کاوه، آن بر سر نیزه کرد
همانگه زِ بازار برخاست گَرد
خروشان همیرفت نیزه به دست
که "ای نامدارانِ یزدانپرست،
کسی کو هوایِ فریدون کند
سر از بندِ ضحّاک بیرون کند،
بپویید، کین مِهتر، آهَرْمَنست
جهانآفرین را به دل، دشمن است!"
بدان بیبها ناسَزاوار، پوست
پدید آمد آوای دشمن، زِ دوست!
همیرفت پیشاندرون، مردِ گُرد
سپاهی بر او انجمن شد، نه خُرد
بدانست خود، کآفْریدون کجاست
سر اندرکَشید و همیرفت راست
بیامد به درگاهِ سالارِ نَوْ
بدیدندش از دور و برخواست عَوْ
چُن آن پوست بر نیزهبر دید کَی
به نیکی یَکی اختر افگند پَی
بیاراست آن را به دیبای روم
زِ گوهر، بر او پَیکر و زرّ بوم
بِزد بر سرِ خویش چون گِردماه
یَکی فالِ فرّخْ پَی افگند شاه
فروهِشت ازو سرخ و زرد و بَنفش
همیخواندَش کاویانیدِرفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی به سر برنِهادی کلاه،
بر آن بیبها چرمِ آهنگران
برآویختی نَو به نَو، گوهران
ز دیبایِ پُرمایه و پَرنیان
بر آن گونه گشت، اخترِ کاویان،
که اندر شبِ تیره، چون شید بود
جهان را ازو دل، پراومید بود
💢
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم از طرف جمال محسن طاهری
Forwarded from ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گهوارهٔ تمدن
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب چله
جشن باستانیِ ایرانیِ زایش خورشید و پیروزی روشنایی و راستی بر دروغ و تاریکی
خجسته باد!
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
ایران؛ گهوارۀ تمدن 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
جشن باستانیِ ایرانیِ زایش خورشید و پیروزی روشنایی و راستی بر دروغ و تاریکی
خجسته باد!
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
ایران؛ گهوارۀ تمدن 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
Forwarded from ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گهوارهٔ تمدن
Telegram
attach 📎
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش
به بد در جهان تا توانی مکوش
جز از داد و خوبی مکن در جهان
پناهِ کِهان باش و فرّ مِهان
💠
هر آن کس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشته ست با خاک جفت
گر ایمن کنی مردمان را ز داد
خود ایمن بخُسبی و از داد، شاد
🟨به شاهی، خردمند باشد سزا
به جای خرد، زر شود بی بها
اگر کشور آباد داری به داد
بمانی تو آباد وز داد، شاد
🟨فروتن بُوَد شَه که دانا بُوَد
به دانش، بزرگ و توانا بود
هر آن کس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان، نگیرد فروغ
ستیزه نه نیک آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه، مَپوی
در آز باشد، دل سفله مرد
برِ سفلگان تا توانی، مگرد
.
به بد در جهان تا توانی مکوش
جز از داد و خوبی مکن در جهان
پناهِ کِهان باش و فرّ مِهان
💠
هر آن کس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشته ست با خاک جفت
گر ایمن کنی مردمان را ز داد
خود ایمن بخُسبی و از داد، شاد
🟨به شاهی، خردمند باشد سزا
به جای خرد، زر شود بی بها
اگر کشور آباد داری به داد
بمانی تو آباد وز داد، شاد
🟨فروتن بُوَد شَه که دانا بُوَد
به دانش، بزرگ و توانا بود
هر آن کس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان، نگیرد فروغ
ستیزه نه نیک آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه، مَپوی
در آز باشد، دل سفله مرد
برِ سفلگان تا توانی، مگرد
.
خط و نویسش کار مردم است
گفتار شفاهی کار خدایان است
در داستانی سومری از پادشاهی به نام انمرکار یاد می کند که همه هوش و توان خود را بکار می گیرد تا بر پادشاه آراتا چیره گردد ۰
آراتا در فلات ایران می بود که میان سه باستانشناس بزرگ ایرانی در روشن ساختن جایگاه آن چالش می باشد ۰
دکتر مجید زاده آراتا در جیرف کرمان می بیند
دکتر کابلی آن را در تپه شهداد می یابد
و دکتر علی زاده آراتا در شهر سوخته نشان مان می دهد ۰
شاه سومر انمرکار می خواهد آراتا از آن شهر اوروکِ سومری کند ۰ فرستاده ای را سه بار به آراتا روانه می دارد
فرستاده از هفت کوه می گذرد او عصای پادشاهی خویش را برای شاه آراتا می فرستد که نماد قدرت انمرکار است ۰
شاه آراتا هوشیار است و قانون بازی را می داند که اگر آن چیز را بپذیرد شکست خورده و گوش به فرمان شاه اوروک می شود و زیرکانه این هدیه را نمی پذیرد ۰
شاه انمرکار پس از سه بار شکست حیله ای می سازد لوحه گلی را که خط بر آن نوشته شده یرای شاه آراتا می فرستد در این لوحه گلی شاه انمرکار فرمان خود را بر آن می نگارد که شاه آراتا فرمانبردار او می شو.د ۰و شاه آراتا در این دام می افتد و برای خواندن لوحه ناچار می شود آن را بر دارد و آن را در دست بگیرد و با این کار شکست می خورد و فرمانبردار شاه اوروک می گردد ۰
پیام نوشته شده بر لوحه گلی این بود :" میخ فرو رفته ." و در فرهنگ بینالنهرین در آن هزاره های دور معنی " میخ فرو رفته " واگذاري زمین ، خانه ، برده یا هر چیزی به دیگری می بود و شاه آراتا با به دست گرفتن لوحه ی گلیِ نگارش یافته ، میخ فرمانروایی انمرکار را در قلب فرمانروایی خود کاشته و پذیرفته است ۰
در تمدن های گذشته گفتار شفاهی از سوی خدایان می آید که باید آن را درست خواند و درست خواندن آن ویژگی
در مانبخشی دارد ۰ و نوشتار و خط و نویسش از سوی مردم بکار می رفته و ساخته مردم بوده است و در آن حیله و نیرنگی نهفته است که يکی آن سر بر تافتن از فرمان خدایی می بود و داستان انمرکار گویای همین نیرنگی است که شاه سومر بکار برد تا آراتا را زیر فرمان خود در آورد ۰در ادب دوردست تر ها هیچ خدایی خط را نگهبانی نمی کرد و هیج خدایی دبیر وخطا را نمی آفرید ۰
.
.
گفتار شفاهی کار خدایان است
در داستانی سومری از پادشاهی به نام انمرکار یاد می کند که همه هوش و توان خود را بکار می گیرد تا بر پادشاه آراتا چیره گردد ۰
آراتا در فلات ایران می بود که میان سه باستانشناس بزرگ ایرانی در روشن ساختن جایگاه آن چالش می باشد ۰
دکتر مجید زاده آراتا در جیرف کرمان می بیند
دکتر کابلی آن را در تپه شهداد می یابد
و دکتر علی زاده آراتا در شهر سوخته نشان مان می دهد ۰
شاه سومر انمرکار می خواهد آراتا از آن شهر اوروکِ سومری کند ۰ فرستاده ای را سه بار به آراتا روانه می دارد
فرستاده از هفت کوه می گذرد او عصای پادشاهی خویش را برای شاه آراتا می فرستد که نماد قدرت انمرکار است ۰
شاه آراتا هوشیار است و قانون بازی را می داند که اگر آن چیز را بپذیرد شکست خورده و گوش به فرمان شاه اوروک می شود و زیرکانه این هدیه را نمی پذیرد ۰
شاه انمرکار پس از سه بار شکست حیله ای می سازد لوحه گلی را که خط بر آن نوشته شده یرای شاه آراتا می فرستد در این لوحه گلی شاه انمرکار فرمان خود را بر آن می نگارد که شاه آراتا فرمانبردار او می شو.د ۰و شاه آراتا در این دام می افتد و برای خواندن لوحه ناچار می شود آن را بر دارد و آن را در دست بگیرد و با این کار شکست می خورد و فرمانبردار شاه اوروک می گردد ۰
پیام نوشته شده بر لوحه گلی این بود :" میخ فرو رفته ." و در فرهنگ بینالنهرین در آن هزاره های دور معنی " میخ فرو رفته " واگذاري زمین ، خانه ، برده یا هر چیزی به دیگری می بود و شاه آراتا با به دست گرفتن لوحه ی گلیِ نگارش یافته ، میخ فرمانروایی انمرکار را در قلب فرمانروایی خود کاشته و پذیرفته است ۰
در تمدن های گذشته گفتار شفاهی از سوی خدایان می آید که باید آن را درست خواند و درست خواندن آن ویژگی
در مانبخشی دارد ۰ و نوشتار و خط و نویسش از سوی مردم بکار می رفته و ساخته مردم بوده است و در آن حیله و نیرنگی نهفته است که يکی آن سر بر تافتن از فرمان خدایی می بود و داستان انمرکار گویای همین نیرنگی است که شاه سومر بکار برد تا آراتا را زیر فرمان خود در آورد ۰در ادب دوردست تر ها هیچ خدایی خط را نگهبانی نمی کرد و هیج خدایی دبیر وخطا را نمی آفرید ۰
.
.
علی آقای بابایی یکی از بهترین فرزندان شهرما ، دوست نزدیک آقا رضا یحیایی و آگاه به کار و هنرشان
جمال محسن طاهری کوشنده برای شناخت ایران ، شاهنامه،
عکس در موزه آقا یحیایی چند روز پس از درگذشت آقا رضا
جمال محسن طاهری کوشنده برای شناخت ایران ، شاهنامه،
عکس در موزه آقا یحیایی چند روز پس از درگذشت آقا رضا
Forwarded from گاراژ ــ مهدی تدینی
«توسعۀ آمرانه و غُرهای ارتجاعی»
یکی از مفاهیمی که در تاریخنگاری ما ظهور کرد و از اونجا به درک تاریخی و علوم اجتماعیمون رسوخ کرد، مفهوم «توسعۀ آمرانه» بود. این مفهوم آشکارا تداعیات منفی داره و از دیدِ انتقادی مطرح شده. این تعبیر رو دربارۀ توسعۀ دوران رضاشاه به کار میبرند.
وقتی شما میگید «توسعۀ آمرانه» چیزی که در ذهن شکل میگیره اینه که حتماً توسعۀ «غیرآمرانه» هم داریم. اگر هم توسعۀ غیرآمرانه داشته باشیم، پس چقدر بده که به جای توسعۀ غیرآمرانه (که لابد نرمتر و آزادانهتر بوده)، بلای توسعۀ آمرانه سرمون اومده.
کلاً سه الگو برای توسعه میتونیم داشته باشیم: الگوی کاپیتالیستی، الگوی سوسیالیستی و الگوی مداخلهگرانه. بریم حالا ببینیم کدومیک از این الگوها «غیرآمرانه»ست.
اتفاقاً کسانی علاقه دارند الگوی توسعۀ دوران رضاشاه رو «آمرانه» بنامند که خودشون گرایش به چپ و سوسیالیسم دارند. از قضا «آمرانهترین» نوع توسعه همین الگوی سوسیالیستیه. در الگوی سوسیالیستی صفر تا صد تولید ــ به عنوان موتور توسعه ــ آمرانهست. در الگوی سوسیالیستی ارادۀ فردی اصلاً وجود نداره. همهچیز به شکل دستوری و بوروکراتیک از بالا امر میشه و شهروند باید مثل کارمندی بیاراده اجراکنندۀ دستورات دولت باشه. اینکه چی و کجا تولید بشه وچه کسی چی رو تولید کنه، چی کجا تأسیس بشه، چی، کجا، چقدر تولید و کشت بشه، چقدر بین چه کسانی توزیع بشه، مواد اولیه به چه نحو بین این کارگران و کارمندان دولت تقسیم بشه، چه فیلم با چه مضمونی توسط چه کسی ساخته بشه، چه کتابی با چه مضمونی به قلم چه کسی نوشته بشه و به چه تعداد چاپ و کجا توزیع بشه، چه موسیقیای نواخته بشه، چه پوشاکی تهیه و توزیع بشه، همه و همه «آمرانه»ست. دولت دستور میده و مردم اجرا میکنند.
حالا نقطۀ مقابل، توسعۀ کاپیتالیستیه. در این روش دولت نقشی نداره یا نقش ناچیزی داره. سرمایهداران با تولید خود توسعه رو پیش میبرند. موتور تولید دست کارآفرینانه. در نتیجه، شهرها گسترش پیدا میکنه، حملونقل توسعه پیدا میکنه، کیفیت و کمیتِ زنجیرۀ تولید و مصرف افزایش پیدا میکنه. در اینجا چیزی به لحاظ سیاسی آمرانه نیست ــ گرچه واقعیتِ این نوع توسعه هم برای مردم پر از اجبارهای ناگزیره؛ یعنی در واقعیت پر از «امر»های ناگزیره.
حالت سوم اینهکه دولت کل اقتصاد رو مثل سوسیالیسم قبضه نکنه، بلکه صرفاً مداخله کنه. زیرساخت بسازه، مدرسه و دانشگاه بسازه، در صنایع مداخله کنه؛ در زمینۀ فرهنگی سیاستگذاری کنه، بر تجارت نظارت کنه و کارهایی از این دست. هر جا هم که دولت وارد عمل بشه، اونجا «آمرانه»ست، چون دولت تصمیم میگیره و شهروند باید اطاعتامر کنه. اما از اونجا که این دولت مثل دولت سوسیالیست توتالیتر نیست (یعنی همۀ شئون زندگی رو قبضه نکرده)، این میشه الگوی «نیمهآمرانه»
پس در عمل، سه الگوی توسعه داریم: «آمرانۀ مطلق» (سوسیالیستی)، «نیمهآمرانه» (مداخلهگرانه) و «آزاد یا غیرآمرانه» (کاپیتالیستی). بهترین نوع توسعه مدل غیرآمرانهست، چون سریعترین، پایدارترین و آزادانهترین شکله. منتها! در اینجا دو واقعیت مهم وجود داره:
یک: اگر جامعهای عقب مونده باشه و رخوت وجودش رو گرفته باشه تکلیف چیه؟ اگر موتور توسعۀ کاپیتالیستی خاموش باشه یا خیلی ضعیف باشه تکلیف چیه؟ مارکسیستها در اینجا به پدیدۀ عجیب لنینیسم روی میآرن، یعنی میگن: دهقانان باید انقلاب کنند و دولتی سوسیالیستی بسازند ــ که این هم میشه همون سوسیالیسم. چارۀ دیگه اینه که دولت مداخله کنه.
اما اصل قضیه اینه: بله! اگر الگوی «غیرآمرانه» وجود داشته باشه، رفتن به سمت الگوی «آمرانه» خطاست، اما وقتی الگوی غیرآمرانه وجود نداره، چارهای جز تن دادن به الگوی آمرانه نیست. مگر اینکه بگیم: نه! یک ملت باید انقدر عقبمونده بمونه تا یه روز الگوی کاپیتالیستی درونش شکل بگیره. اما این دیدگاه عملاً ترویج ارتجاعه. منتقدینِ «توسعۀ آمرانه» عملاً از ارتجاع دفاع میکنند.
اما نکتۀ دوم: برخی که توسعۀ آمرانه رو رد میکنند، دلیلشون اینه که میگن جامعه توسعۀ آمرانه رو پس میزنه و شورش میکنه. این حرف بیراه نیست، اما یک خطای بزرگ داره. اینها فرض رو بر این گرفتند که توسعۀ آزاد با واکنش ارتجاعی جامعه مواجه نمیشه. زهی خیال باطل! اصلاً مارکسیسم چیه؟ مارکسیسم واکنش ارتجاعی به الگوی توسعۀ کاپیتالیستیه. جامعۀ آزاد که توان شورشیِ بیشتری داره! مگه مارکسیسم از دل جوامع آزاد درنیومده؟ شما گناهِ ارتجاع رو نمیتونید پای مصلحانِ آمر بنویسید. گناه ارتجاع رو باید پای مرتجعان نوشت، نه مصلحان. این چه شیوۀ استدلاله؟! فکر کردید جامعۀ آزاد واکنشهای ارتجاعی نشون نمیده؟ پس بفرمایید مارکسیسم و فاشیسم چی بوده؟
این مفهوم «توسعۀ آمرانه» از آدرسهای غلطی بوده که تاریخنگاران و روشنفکران در پاچۀ ذهنِ ایرانی کردند.
@Garajetadayoni | گاراژ
یکی از مفاهیمی که در تاریخنگاری ما ظهور کرد و از اونجا به درک تاریخی و علوم اجتماعیمون رسوخ کرد، مفهوم «توسعۀ آمرانه» بود. این مفهوم آشکارا تداعیات منفی داره و از دیدِ انتقادی مطرح شده. این تعبیر رو دربارۀ توسعۀ دوران رضاشاه به کار میبرند.
وقتی شما میگید «توسعۀ آمرانه» چیزی که در ذهن شکل میگیره اینه که حتماً توسعۀ «غیرآمرانه» هم داریم. اگر هم توسعۀ غیرآمرانه داشته باشیم، پس چقدر بده که به جای توسعۀ غیرآمرانه (که لابد نرمتر و آزادانهتر بوده)، بلای توسعۀ آمرانه سرمون اومده.
کلاً سه الگو برای توسعه میتونیم داشته باشیم: الگوی کاپیتالیستی، الگوی سوسیالیستی و الگوی مداخلهگرانه. بریم حالا ببینیم کدومیک از این الگوها «غیرآمرانه»ست.
اتفاقاً کسانی علاقه دارند الگوی توسعۀ دوران رضاشاه رو «آمرانه» بنامند که خودشون گرایش به چپ و سوسیالیسم دارند. از قضا «آمرانهترین» نوع توسعه همین الگوی سوسیالیستیه. در الگوی سوسیالیستی صفر تا صد تولید ــ به عنوان موتور توسعه ــ آمرانهست. در الگوی سوسیالیستی ارادۀ فردی اصلاً وجود نداره. همهچیز به شکل دستوری و بوروکراتیک از بالا امر میشه و شهروند باید مثل کارمندی بیاراده اجراکنندۀ دستورات دولت باشه. اینکه چی و کجا تولید بشه وچه کسی چی رو تولید کنه، چی کجا تأسیس بشه، چی، کجا، چقدر تولید و کشت بشه، چقدر بین چه کسانی توزیع بشه، مواد اولیه به چه نحو بین این کارگران و کارمندان دولت تقسیم بشه، چه فیلم با چه مضمونی توسط چه کسی ساخته بشه، چه کتابی با چه مضمونی به قلم چه کسی نوشته بشه و به چه تعداد چاپ و کجا توزیع بشه، چه موسیقیای نواخته بشه، چه پوشاکی تهیه و توزیع بشه، همه و همه «آمرانه»ست. دولت دستور میده و مردم اجرا میکنند.
حالا نقطۀ مقابل، توسعۀ کاپیتالیستیه. در این روش دولت نقشی نداره یا نقش ناچیزی داره. سرمایهداران با تولید خود توسعه رو پیش میبرند. موتور تولید دست کارآفرینانه. در نتیجه، شهرها گسترش پیدا میکنه، حملونقل توسعه پیدا میکنه، کیفیت و کمیتِ زنجیرۀ تولید و مصرف افزایش پیدا میکنه. در اینجا چیزی به لحاظ سیاسی آمرانه نیست ــ گرچه واقعیتِ این نوع توسعه هم برای مردم پر از اجبارهای ناگزیره؛ یعنی در واقعیت پر از «امر»های ناگزیره.
حالت سوم اینهکه دولت کل اقتصاد رو مثل سوسیالیسم قبضه نکنه، بلکه صرفاً مداخله کنه. زیرساخت بسازه، مدرسه و دانشگاه بسازه، در صنایع مداخله کنه؛ در زمینۀ فرهنگی سیاستگذاری کنه، بر تجارت نظارت کنه و کارهایی از این دست. هر جا هم که دولت وارد عمل بشه، اونجا «آمرانه»ست، چون دولت تصمیم میگیره و شهروند باید اطاعتامر کنه. اما از اونجا که این دولت مثل دولت سوسیالیست توتالیتر نیست (یعنی همۀ شئون زندگی رو قبضه نکرده)، این میشه الگوی «نیمهآمرانه»
پس در عمل، سه الگوی توسعه داریم: «آمرانۀ مطلق» (سوسیالیستی)، «نیمهآمرانه» (مداخلهگرانه) و «آزاد یا غیرآمرانه» (کاپیتالیستی). بهترین نوع توسعه مدل غیرآمرانهست، چون سریعترین، پایدارترین و آزادانهترین شکله. منتها! در اینجا دو واقعیت مهم وجود داره:
یک: اگر جامعهای عقب مونده باشه و رخوت وجودش رو گرفته باشه تکلیف چیه؟ اگر موتور توسعۀ کاپیتالیستی خاموش باشه یا خیلی ضعیف باشه تکلیف چیه؟ مارکسیستها در اینجا به پدیدۀ عجیب لنینیسم روی میآرن، یعنی میگن: دهقانان باید انقلاب کنند و دولتی سوسیالیستی بسازند ــ که این هم میشه همون سوسیالیسم. چارۀ دیگه اینه که دولت مداخله کنه.
اما اصل قضیه اینه: بله! اگر الگوی «غیرآمرانه» وجود داشته باشه، رفتن به سمت الگوی «آمرانه» خطاست، اما وقتی الگوی غیرآمرانه وجود نداره، چارهای جز تن دادن به الگوی آمرانه نیست. مگر اینکه بگیم: نه! یک ملت باید انقدر عقبمونده بمونه تا یه روز الگوی کاپیتالیستی درونش شکل بگیره. اما این دیدگاه عملاً ترویج ارتجاعه. منتقدینِ «توسعۀ آمرانه» عملاً از ارتجاع دفاع میکنند.
اما نکتۀ دوم: برخی که توسعۀ آمرانه رو رد میکنند، دلیلشون اینه که میگن جامعه توسعۀ آمرانه رو پس میزنه و شورش میکنه. این حرف بیراه نیست، اما یک خطای بزرگ داره. اینها فرض رو بر این گرفتند که توسعۀ آزاد با واکنش ارتجاعی جامعه مواجه نمیشه. زهی خیال باطل! اصلاً مارکسیسم چیه؟ مارکسیسم واکنش ارتجاعی به الگوی توسعۀ کاپیتالیستیه. جامعۀ آزاد که توان شورشیِ بیشتری داره! مگه مارکسیسم از دل جوامع آزاد درنیومده؟ شما گناهِ ارتجاع رو نمیتونید پای مصلحانِ آمر بنویسید. گناه ارتجاع رو باید پای مرتجعان نوشت، نه مصلحان. این چه شیوۀ استدلاله؟! فکر کردید جامعۀ آزاد واکنشهای ارتجاعی نشون نمیده؟ پس بفرمایید مارکسیسم و فاشیسم چی بوده؟
این مفهوم «توسعۀ آمرانه» از آدرسهای غلطی بوده که تاریخنگاران و روشنفکران در پاچۀ ذهنِ ایرانی کردند.
@Garajetadayoni | گاراژ
Forwarded from Caspianica_Association کاسپینیکا (Mohammad)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انجمن زبانی و فرهنگی کاسپینیکا
کارنامه مطالعات گویشی صادق کیا (آشنایی با زندگی و آثار صادق کیا)
دکتر حبیب برجیان
(ایرانشناس و پژوهشگر دانشگاه راتگرز-آمریکا)
نسخه کوتاه شده:
در این نشست دکتر برجیان درباره صادق کیا، زندگی علمی و پژوهشی او سخن میگوید. ایشان به موارد ی از فعالیت کیا در ایران کوده به همراه ذبیح بهروز و محمد مقدم پرداختند و درباره نقش ایشان در فرهنگستان دوم، دانشگاه و پژوهشگاه مطالبی را روشن کردند.
ویدوئوی کامل این نشست در کانال یوتیوب کاسپینیکا
https://www.youtube.com/watch?v=SXN1R3FyiUY&ab_channel=Mazanica_Association
#زبانشناسی#زبان_مازندرانی#زبان_طبری#طبرستان#صادق_کیا
تنظیم ویدئو: ابوالفضل موسوی
@abolfazlmousavi_.
@caspianica_association
کارنامه مطالعات گویشی صادق کیا (آشنایی با زندگی و آثار صادق کیا)
دکتر حبیب برجیان
(ایرانشناس و پژوهشگر دانشگاه راتگرز-آمریکا)
نسخه کوتاه شده:
در این نشست دکتر برجیان درباره صادق کیا، زندگی علمی و پژوهشی او سخن میگوید. ایشان به موارد ی از فعالیت کیا در ایران کوده به همراه ذبیح بهروز و محمد مقدم پرداختند و درباره نقش ایشان در فرهنگستان دوم، دانشگاه و پژوهشگاه مطالبی را روشن کردند.
ویدوئوی کامل این نشست در کانال یوتیوب کاسپینیکا
https://www.youtube.com/watch?v=SXN1R3FyiUY&ab_channel=Mazanica_Association
#زبانشناسی#زبان_مازندرانی#زبان_طبری#طبرستان#صادق_کیا
تنظیم ویدئو: ابوالفضل موسوی
@abolfazlmousavi_.
@caspianica_association