یک روزی دو فیزیکدان آمریکایی اهل تگزاس، به نامهای دوین فارمر و نورمن پاکارد، تصمیم گرفتند که یک موسسهی علمی ایجاد کنند که هدفش روشنگری در زمینهی علم و دانش باشد. اما آنها برای تاسیس این موسسه نیاز به پول داشتند و تنها راهی هم که به ذهنشان رسید، استفاده از خود علم برای پول در آوردن بود. البته شوخی میکنم شاید راههای دیگری هم به ذهنشان رسیده بود، اما در هر صورت به این نتیجه رسیدند که از علمی که دارند باید در یک جایی استفاده کنند و خودشان این را نشان دهند که علمشان برای پول در آوردن هم خوب است. چون فیزیکدان بودند هم قوانین فیزیک را خوب میشناختند و هم قوانین احتمال را. فکر کردند و فکر کردند که کجا این سه تا با هم وجود دارد. یعنی جاییکه قوانین فیزیک+قوانین احتمال+پول با یکدیگر حضور داشته باشند. چون اهل تگزاس بودند، اولین جایی که به ذهنشان آمد، کازینو بود. توی کازینوها وسیلهای به نام چرخ رولت وجود دارد که هم به قوانین فیزیک احترام میگذارد و هم به قوانین احتمال و هم اینکه پول زیادی را در دل خودش دارد.
برای تعیین عدد و رنگ برنده، یک متصدی چرخ را میچرخاند، سپس توپ کوچکی را در جهت مخالف بر مسیری مدور پیرامون چرخ به چرخش درمیآورد. توپ در نهایت میایستد و بر روی چرخ و داخل یکی از ۳۷ (رولت اروپایی) یا ۳۸ (رولت آمریکایی) خانهی رنگی و شمارهدار میافتد. آنوقت شرکت کننده براساس عدد و رنگی که روی آن شرط بسته بود، شرط را میبرد یا میبازد. اما در اکثر موارد، کازینو میبرد نه شرکت کننده. اگر برعکس آن درست میبود که اینقدر کازینو در سراسر جهان دایر نمیشد. اما این دو فیزیکدان چه چیزی توی سرشان داشتند؟ برنامه از این قرار بود که یکی از این چرخها خریدند و خیلی دقیق نشستند و جنبههای تئوری و عملی این بازی را شناختند. از خودشان پرسیدند که چه چیزهایی بر حرکت این توپ تاثیر دارد. چیزهایی مثل سرعت اولیهی پرتاب توپ، مقاومت هوا، جهت پرتاب و چیزهایی از این دست را در محاسباتشان لحاظ کردند و به یک مدلی رسیدند که به ظاهر میتوانست رفتار توپ را خوب پیشبینی کند و با احتمال خوبی جواب درست را به آنها بگوید. اما هنوز یک اشکال وجود داشت. اینکه توی کازینو فرصت و امکان چنین محاسباتی وجود نداشت.
حالا آنها تصمیم گرفتند که این مدل را به صورت یک برنامهی کامپیوتری برنامه نویسی کنند. اما امکان بردن کامپیوتر به کازینو هم وجود نداشت. پس یک کامپیوتر خیلی کوچک طراحی کردند که در حد سه کیلوبایت حافظه داشت. این ماشین اینقدر کوچک بود که زیر یک کفش مخصوص (تصویر زیر) تعبیه شده بود. یکی از این دو نفر، دکمهای را در کفش خود فشار میداد تا موقعیت و سرعت توپ را پس از رها شدن توسط متصدی میز و شروع حرکت توپ به دور چرخ رولت اندازهگیری کند. سپس کامپیوتر از اطلاعات وارد شده برای محاسبه موقعیت احتمالی فرود توپ استفاده میکرد. سپس سیگنالی به نفر دوم ارسال میکرد که مثلا توپ فلان نقطه متوقف میشود. این کامپیوتر ابتدا خوب کار نمیکرد. اما بعد از اصلاحاتی که روی آن انجام دادند، پیشبینیهای خیلی خوبی انجام میداد. طوریکه حالا درصد موفقیت آنها ۲۰ درصد بیشتر از درصد موفقیت کازینو بود. آنها کم کم توانستند پول خیلی خوبی از کازینوها در بیاورند. اما بعد از مدتی، کازینوها به درصد بالای موفقیت آنها شک کردند و دیگر به آنها اجازهی ورود به کازینوها را نمیدادند و این کار جالبشان به خاطره تبدیل شد. آنها بعدا یکی از اولین کمپانیهای پیشبینی بازار سهام را تاسیس کردند.
- ابا اباد
@AbaEbad
برای تعیین عدد و رنگ برنده، یک متصدی چرخ را میچرخاند، سپس توپ کوچکی را در جهت مخالف بر مسیری مدور پیرامون چرخ به چرخش درمیآورد. توپ در نهایت میایستد و بر روی چرخ و داخل یکی از ۳۷ (رولت اروپایی) یا ۳۸ (رولت آمریکایی) خانهی رنگی و شمارهدار میافتد. آنوقت شرکت کننده براساس عدد و رنگی که روی آن شرط بسته بود، شرط را میبرد یا میبازد. اما در اکثر موارد، کازینو میبرد نه شرکت کننده. اگر برعکس آن درست میبود که اینقدر کازینو در سراسر جهان دایر نمیشد. اما این دو فیزیکدان چه چیزی توی سرشان داشتند؟ برنامه از این قرار بود که یکی از این چرخها خریدند و خیلی دقیق نشستند و جنبههای تئوری و عملی این بازی را شناختند. از خودشان پرسیدند که چه چیزهایی بر حرکت این توپ تاثیر دارد. چیزهایی مثل سرعت اولیهی پرتاب توپ، مقاومت هوا، جهت پرتاب و چیزهایی از این دست را در محاسباتشان لحاظ کردند و به یک مدلی رسیدند که به ظاهر میتوانست رفتار توپ را خوب پیشبینی کند و با احتمال خوبی جواب درست را به آنها بگوید. اما هنوز یک اشکال وجود داشت. اینکه توی کازینو فرصت و امکان چنین محاسباتی وجود نداشت.
حالا آنها تصمیم گرفتند که این مدل را به صورت یک برنامهی کامپیوتری برنامه نویسی کنند. اما امکان بردن کامپیوتر به کازینو هم وجود نداشت. پس یک کامپیوتر خیلی کوچک طراحی کردند که در حد سه کیلوبایت حافظه داشت. این ماشین اینقدر کوچک بود که زیر یک کفش مخصوص (تصویر زیر) تعبیه شده بود. یکی از این دو نفر، دکمهای را در کفش خود فشار میداد تا موقعیت و سرعت توپ را پس از رها شدن توسط متصدی میز و شروع حرکت توپ به دور چرخ رولت اندازهگیری کند. سپس کامپیوتر از اطلاعات وارد شده برای محاسبه موقعیت احتمالی فرود توپ استفاده میکرد. سپس سیگنالی به نفر دوم ارسال میکرد که مثلا توپ فلان نقطه متوقف میشود. این کامپیوتر ابتدا خوب کار نمیکرد. اما بعد از اصلاحاتی که روی آن انجام دادند، پیشبینیهای خیلی خوبی انجام میداد. طوریکه حالا درصد موفقیت آنها ۲۰ درصد بیشتر از درصد موفقیت کازینو بود. آنها کم کم توانستند پول خیلی خوبی از کازینوها در بیاورند. اما بعد از مدتی، کازینوها به درصد بالای موفقیت آنها شک کردند و دیگر به آنها اجازهی ورود به کازینوها را نمیدادند و این کار جالبشان به خاطره تبدیل شد. آنها بعدا یکی از اولین کمپانیهای پیشبینی بازار سهام را تاسیس کردند.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍5❤1
شما حتما مدتهاست که این بنای بسیار زیبا و جذاب یعنی اپرا هاوس سیدنی را دیده اید و احتمالا کشور استرالیا را با آن میشناسید. از این بنا به عنوان یکی از مهمترین و متمایزترین آثار معماری قرن بیستم یاد میشود. میتوان بحثهای زیادی راجع به این بنا در حوزههای معماری و زیبایی شناسی کرد. مثلا میتوان پرسید که زیبایی این بنا در چیست؟ آیا اگر این بنا به جای قرن بیستم، مثلا در قرن پانزدهم ساخته میشد، باز هم برای مردم آن زمان زیبا بود یا زیبایی در چشم مردم آن زمان، با زیبایی در چشم مردم قرن بیستم و بیست و یکم اساسا متفاوت بوده است؟ آیا ما چون چشممان به دیدن بناهای با معماری مدرن و پست مدرن عادت کرده است، این بنا را یک شاهکار معماری میبینیم یا نه این بنا واقعا خودش به خودی خود، یک شاهکار معماری است و چشم هر بینندهای از هر زمانی از تاریخ را مینوازد؟ آیا مثلا یک پادشاه در قرن پانزدهم حاضر بود برای ساختن چنین بنایی پولی بپردازد؟ آیا اگر یک نفر از قرنهای گذشته این بنا را میدید، او نیز احساس میکرد که این یک تالار اپرا و محلی برای اجرای هنرهای نمایشیست؟
راستش من که معمار نیستم و یک معمار یا کسی که فلسفهی معماری یا فلسفهی زیبایی شناسی میداند، باید به این سوالات پاسخ دهد. اینها سوالات بسیار مهمی هستند که همواره در حوزههای مختلف هنری مطرح میشوند و فیلسوفان در پاسخ به این سوالات، به سطوح عمیقتری از انسان و ارتباطش با انسان و جهان وارد میشوند. اما حالا فرض کنید که پاسخ سوالات فوق همگی بله است و یک معماری در قرن پانزدهم میلادی چنین طرحی به ذهنش رسیده و اتفاقا از نگاه او طرح زیباییست. او که معمار مشهوریست، به نزد پادشاه مثلا بریتانیای کبیر میرود و به او پیشنهاد میکند که این اپرا هاوس را در ساحل رودخانهی تیمز لندن بسازند. پادشاه هم که از تئاتر و موسیقی و هنرهای نمایشی خوشش میآید، دستور میدهد که هرچیزی که این معمار بزرگ لازم دارد برایش فراهم کنند و چون میخواهد که اسمش با ساخت این بنا در تاریخ ثبت شود و خودش را یک لحظه مثل فراعنهی مصر تصور میکند، دستور میدهد که هرچقدر هزینهی ساخت این بنا شد، به این معمار بپردازند تا او بنای مورد علاقهاش را بسازد و تاریخ ساز شود و اسم بریتانیا بالاتر و بالاتر برود.
خب تا اینجا همه چیز فراهم است، جز یک چیز که خواهیم دید. پادشاه از معمار میپرسد خب برای ساخت این سازه، به چه چیزهایی نیاز داری؟ معمار هم میگوید بام این سازه از ۲۱۹۴ قطعه بتونی ساخته میشود که وزن تقریبی هر کدام ۱۵ تن میباشد. این بلوکهای بتنی با بیش از یک میلیون کاشی ساخت سوئد پوشیده خواهند شد. در این ساختمان ما ۶۲۲۵ متر مربع شیشه به کار خواهیم برد که باید از فرانسه تهیه کنیم و به لندن بیاوریم. برای روشنایی آن هم شمع جوابگو نیست و ما به بیشتر از ۱۵۰۰۰ لامپ و ۶۴۵ کیلومتر سیم نیاز داریم. چون نمیخواهیم بازدیدکنندگان داخل این سازه خفه شوند، ما به ۲۶ دستگاه تهویه مطبوع نیاز داریم که بیش از ۲۸۵۰۰ مترمکعب هوا را با سرعت ۲۰ کیلومتر در ساعت در داخل کانالها بدمند. کل برق مصرفی این اپرا هاوس به اندازهی یک شهر ۲۵ هزار نفری خواهد بود. با دادن این اطلاعات دهان پادشاه و اطرافیانش و حتی خود معمار باز میماند و این طرح به شدت جذاب و زیبا، در نطفه خفه میشود. بله مشکل اصلی اینجاست که علم و تکنولوژی هنوز آنقدر پیشرفت نکرده که چنین بنایی ساخته شود. پس حتی پیشرفتهای کنونی معماری نیز تا حد زیادی مرهون پیشرفت علم و تکنولوژیست.
- ابا اباد
@AbaEbad
راستش من که معمار نیستم و یک معمار یا کسی که فلسفهی معماری یا فلسفهی زیبایی شناسی میداند، باید به این سوالات پاسخ دهد. اینها سوالات بسیار مهمی هستند که همواره در حوزههای مختلف هنری مطرح میشوند و فیلسوفان در پاسخ به این سوالات، به سطوح عمیقتری از انسان و ارتباطش با انسان و جهان وارد میشوند. اما حالا فرض کنید که پاسخ سوالات فوق همگی بله است و یک معماری در قرن پانزدهم میلادی چنین طرحی به ذهنش رسیده و اتفاقا از نگاه او طرح زیباییست. او که معمار مشهوریست، به نزد پادشاه مثلا بریتانیای کبیر میرود و به او پیشنهاد میکند که این اپرا هاوس را در ساحل رودخانهی تیمز لندن بسازند. پادشاه هم که از تئاتر و موسیقی و هنرهای نمایشی خوشش میآید، دستور میدهد که هرچیزی که این معمار بزرگ لازم دارد برایش فراهم کنند و چون میخواهد که اسمش با ساخت این بنا در تاریخ ثبت شود و خودش را یک لحظه مثل فراعنهی مصر تصور میکند، دستور میدهد که هرچقدر هزینهی ساخت این بنا شد، به این معمار بپردازند تا او بنای مورد علاقهاش را بسازد و تاریخ ساز شود و اسم بریتانیا بالاتر و بالاتر برود.
خب تا اینجا همه چیز فراهم است، جز یک چیز که خواهیم دید. پادشاه از معمار میپرسد خب برای ساخت این سازه، به چه چیزهایی نیاز داری؟ معمار هم میگوید بام این سازه از ۲۱۹۴ قطعه بتونی ساخته میشود که وزن تقریبی هر کدام ۱۵ تن میباشد. این بلوکهای بتنی با بیش از یک میلیون کاشی ساخت سوئد پوشیده خواهند شد. در این ساختمان ما ۶۲۲۵ متر مربع شیشه به کار خواهیم برد که باید از فرانسه تهیه کنیم و به لندن بیاوریم. برای روشنایی آن هم شمع جوابگو نیست و ما به بیشتر از ۱۵۰۰۰ لامپ و ۶۴۵ کیلومتر سیم نیاز داریم. چون نمیخواهیم بازدیدکنندگان داخل این سازه خفه شوند، ما به ۲۶ دستگاه تهویه مطبوع نیاز داریم که بیش از ۲۸۵۰۰ مترمکعب هوا را با سرعت ۲۰ کیلومتر در ساعت در داخل کانالها بدمند. کل برق مصرفی این اپرا هاوس به اندازهی یک شهر ۲۵ هزار نفری خواهد بود. با دادن این اطلاعات دهان پادشاه و اطرافیانش و حتی خود معمار باز میماند و این طرح به شدت جذاب و زیبا، در نطفه خفه میشود. بله مشکل اصلی اینجاست که علم و تکنولوژی هنوز آنقدر پیشرفت نکرده که چنین بنایی ساخته شود. پس حتی پیشرفتهای کنونی معماری نیز تا حد زیادی مرهون پیشرفت علم و تکنولوژیست.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍3❤1
احتمالا شما در هفتههای اخیر یا شاید ماههای اخیر، ویدئویی مانند ویدئوی زیر را دیدهاید که عدهای از مردم کشور نیوزیلند، در وسط میدان مسابقه یا وسط پارلمان یا هر جای دیگری، در حال اجرای این آیین نمایشی خودشان هستند. اسم این نمایش، هاکای مائوریهاست. در میان ساکنین اولیهی نیوزیلند یعنی مائوریها، به طور سنتی، هاکا راهی برای استقبال و پذیرایی از قبایل مهمان بود، اما همچنین برای آمادهسازی جنگجویان قبل از رفتن به نبرد نیز استفاده میشد. این نمایش قدرت فیزیکی بود، اما همچنین تجسم غرور فرهنگی، قدرت و وحدت بود. هاکا که معمولاً به صورت گروهی اجرا میشود، شامل سرودها و اعمالی مانند واوئه تاکاهیا (کوبیدن پا)، حرکات دست و حرکات صورت، از جمله پوکانا (چشمهای برآمده) و وترو (بیرون آوردن زبان) است. امروزه، هاکا نمایانگر مانا (پرستیژ) و احترام است. هاکا در مناسبتهای مهم مانند عروسی، مراسم تشییع جنازه و در مراسم سنتی خوشامدگویی یا مسابقات ورزشی انجام میشود. هاکا اکنون در موارد مختلف اجرا میشود و در تار و پود جامعهی نیوزیلند تنیده شده است.
اتفاقا شکلهایی از این مراسم نیز برای اعتراض به تصویب بعضی قوانین در پارلمان نیوزیلند اجرا میشود. حتی در وبسایتهای دولتی نیوزیلند هم از آن به عنوان یک حرکت فرهنگی یاد میگردد و دولت نیوزیلند نه تنها اجرای آن را منع نمیکند، بلکه حتی دانش آموزان در مدارس و دانشجویان در دانشگاهها نیز در مراسم مختلف، به اجرای این نمایش تشویق میشوند. حالا دوباره به این ویدئو نگاه کنید. حداقل نصف اعضای این تیم ورزشی نیوزیلند، چهرههای سفید پوست و کاملا اروپایی دارند و مشخص است که جزو گروههایی هستند که اجدادشان از اروپا به نیوزیلند مهاجرت کردهاند. چهرهی بومیان نیوزیلند یا همان مائوریها کاملا مشخص است. آنها به لحاظ فرم چهره و همچنین رنگ پوست، به مردم جزایر پلی نزی در اقیانوس آرام شبیه هستند و خب این طبیعیست. چون نخستین مردمانی که به نیوزیلند رفتند هم مردم این مناطق بودند و نه مردم اروپا یا سایر نقاط جهان. اما چرا باید نوادگان مهاجران اروپایی به نیوزیلند، اکنون آیینهای نمایشی بومیان نیوزیلند را اجرا کنند؟ شاید اصلیترین علت این موضوع، ایجاد هویت نیوزیلندی باشد. چرا که این نمایش، مخصوص بومیان نیوزیلند است و در هیچ جای دیگر از دنیا وجود ندارد.
پس مردم نیوزیلند با این کار سعی دارند یک ملت با یک هویت نیوزیلندی بسازند. یک هویت متکثر و رنگارنگ، اما واحد. مثال نیوزیلند برای ما ایرانیان یک درس بزرگ دارد. اینکه میبینیم کشوری مثل نیوزیلند سعی میکند با گرد آوردن آداب و رسوم قبایل بومی نیوزیلند مثل همین رقص هاکا و آمیختن آن با قواعد و جنبههای مدرن اروپایی مثل پارلمان و بازی راگبی، یک هویت جدید بسازد تا مردم نیوزیلند، خودشان را منحصر بفرد و متفاوت از بقیهی دنیا و دارای هویت نیوزیلندی ببینند، به ما اهمیت و ارزش ملت سازی و هویت منتج از آن را نشان میدهد. حالا وقتی ما این را میبینیم که ملتی که تا پیش از این هویتی از آن خودش نداشته (حتی همان قبایل بومی نیوزیلند هم هویت واحدی به نام نیوزیلندی نداشته اند)، اینقدر تلاش میکند تا برای خودش هویتی دست و پا کند، ما ایرانیان که قرنهاست تحت هویت ایرانی بودگی بودهایم، بایستی قدر این هویت داشتن و ملت بودن را بدانیم و به شکلی متعادل از این هویتی که داریم پاسداری کنیم. وگرنه روزی مجبور خواهیم شد که همانند کشورهایی مثل نیوزیلند، با مشقت فراوان به جستجوی هویت سازی برویم.
- ابا اباد
@AbaEbad
اتفاقا شکلهایی از این مراسم نیز برای اعتراض به تصویب بعضی قوانین در پارلمان نیوزیلند اجرا میشود. حتی در وبسایتهای دولتی نیوزیلند هم از آن به عنوان یک حرکت فرهنگی یاد میگردد و دولت نیوزیلند نه تنها اجرای آن را منع نمیکند، بلکه حتی دانش آموزان در مدارس و دانشجویان در دانشگاهها نیز در مراسم مختلف، به اجرای این نمایش تشویق میشوند. حالا دوباره به این ویدئو نگاه کنید. حداقل نصف اعضای این تیم ورزشی نیوزیلند، چهرههای سفید پوست و کاملا اروپایی دارند و مشخص است که جزو گروههایی هستند که اجدادشان از اروپا به نیوزیلند مهاجرت کردهاند. چهرهی بومیان نیوزیلند یا همان مائوریها کاملا مشخص است. آنها به لحاظ فرم چهره و همچنین رنگ پوست، به مردم جزایر پلی نزی در اقیانوس آرام شبیه هستند و خب این طبیعیست. چون نخستین مردمانی که به نیوزیلند رفتند هم مردم این مناطق بودند و نه مردم اروپا یا سایر نقاط جهان. اما چرا باید نوادگان مهاجران اروپایی به نیوزیلند، اکنون آیینهای نمایشی بومیان نیوزیلند را اجرا کنند؟ شاید اصلیترین علت این موضوع، ایجاد هویت نیوزیلندی باشد. چرا که این نمایش، مخصوص بومیان نیوزیلند است و در هیچ جای دیگر از دنیا وجود ندارد.
پس مردم نیوزیلند با این کار سعی دارند یک ملت با یک هویت نیوزیلندی بسازند. یک هویت متکثر و رنگارنگ، اما واحد. مثال نیوزیلند برای ما ایرانیان یک درس بزرگ دارد. اینکه میبینیم کشوری مثل نیوزیلند سعی میکند با گرد آوردن آداب و رسوم قبایل بومی نیوزیلند مثل همین رقص هاکا و آمیختن آن با قواعد و جنبههای مدرن اروپایی مثل پارلمان و بازی راگبی، یک هویت جدید بسازد تا مردم نیوزیلند، خودشان را منحصر بفرد و متفاوت از بقیهی دنیا و دارای هویت نیوزیلندی ببینند، به ما اهمیت و ارزش ملت سازی و هویت منتج از آن را نشان میدهد. حالا وقتی ما این را میبینیم که ملتی که تا پیش از این هویتی از آن خودش نداشته (حتی همان قبایل بومی نیوزیلند هم هویت واحدی به نام نیوزیلندی نداشته اند)، اینقدر تلاش میکند تا برای خودش هویتی دست و پا کند، ما ایرانیان که قرنهاست تحت هویت ایرانی بودگی بودهایم، بایستی قدر این هویت داشتن و ملت بودن را بدانیم و به شکلی متعادل از این هویتی که داریم پاسداری کنیم. وگرنه روزی مجبور خواهیم شد که همانند کشورهایی مثل نیوزیلند، با مشقت فراوان به جستجوی هویت سازی برویم.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍3❤1👏1
تصویر : سمپوزیوم مهر ۰۴ لیگ فلاسفه. لیگ فلاسفه حتما خروجی نظام فکری و جهانبینی یک تاثیرگذار راستین مثل استاد Daydaad | دِیداد است که میتواند منتهی به جنبش فلسفهی کاربردی و در نهایت یک فرهنگ شود.
@AbaEbad
@AbaEbad
❤2👏1
مدتهاست به این مساله فکر میکنم که با توجه به اینکه این روزها بسیاری از انسانها ادعای تاثیرگذاری دارند یا حداقل به دنبال تاثیرگذاری هستند، شاید بد نباشد که یک دسته بندی از انواع تاثیرگذاری داشته باشیم.
سه دستهی تاثیرگذاران از دیدگاه من:
دستهی نخست (تاثیرگذاران بی تاثیر) : عدهی زیادی از افراد فعال در شبکههای اجتماعی، دوست دارند تاثیر بگذارند، اما تنبل هستند. این افراد نه مطالعهی کافی دارند که بر مبنای آن دست به قلم شوند و بنویسند، نه اهل دنبال کردن موضوعات به شکل تخصصی هستند که حرفهایشان کمی عمق داشته باشد و نه متخصصین عرصهی مورد علاقهشان را دنبال میکنند که لااقل حرفهای آنها را برای مخاطبینشان بازتکرار کنند. ورودی فکر این دسته، در بهترین حالت چیزهای روزمرهای است که در اطرافشان میبینند و یا در فیلمها و پادکستها و ویدئوهای اینستاگرامی چیزی میبینند و بعد از کمی تفکر سطحی، شروع به تولید محتوا میکنند. اتفاقا تعداد تاثیرگذاران بی تاثیر کم هم نیست و روز به روز به تعداد آنها اضافه میشود. اما واقعیت این است که تولید چنین محتوایی اصلا اسمش تاثیرگذاری نیست و خروجی آن هم صرفا سرگرمی مخاطبین است. این اسمش تاثیرگذاری نیست و صرفا میتوان اسمش را تولید محتوا گذاشت.
دستهی دوم (تاثیرگذاران تسهیلگر) : این نوع تاثیرگذاران به اندازهی خودشان اهل مطالعه هستند و یک یا چند حوزه را به صورت تخصصی دنبال کرده و میکنند. آنوقت روی چیزهایی که آموختهاند فکر کرده و آن را با یک فرم جدید به مخاطبینشان عرضه میکنند. کار آنها به اصطلاح ریفرم (reform) است. اینها انسانهای باسوادی هستند و اطلاعاتشان را با استفاده از منابع دسته اول مرتبا آپدیت میکنند و به مخاطبینشان ارائه میدهند. اما اگر کسی در کارهای آنها دقیق شود متوجه خواهد شد که آنها چیز جدیدی از خودشان عرضه نمیکنند و چون از هر جایی چیزی آموختهاند، میتوان در محتواهای تولید شده بتوسط آنها تناقضاتی را یافت. اما چون اهل مطالعه و یادگیری هستند، برخلاف دستهی اول، به یک نظام ارزشی و ساختار فکری حداقلی دست پیدا کردهاند که محتوایی که تولید میکنند، حول آن نظام ارزشی باقی بماند. این دسته میتوانند به افزایش آگاهی عمومی و همچنین تشویق جامعه به عمیقتر شدن کمک کنند.
دستهی سوم (تاثیرگذاران راستین) : دستهی سوم یعنی تاثیرگذاران راستین، کسانی هستند که یک دستگاه فکری خاص خودشان را دارند و نظریات آنان، مبتنی بر اصول دستگاه فکری خودشان است. به اصطلاح تخصصی، نظرات اینها مبتنی بر یک متافیزیک است و از همین بابت، یک انسجام در کل نظراتشان مشاهده میشود. محض مثال، کل نظرات کانت مبتنی بر متافیزیک کانت است که بین دانش پیشی (Priori) و دانش پسی (Posteriori) تفکیک قائل میشود. یا مثلا نظرات ارسطو همگی مبتنی بر متافیزیک ارسطو یعنی تفکیک علت مادی و علت صوری یا همان ماده و صورت است. افراد این دسته متفکرین و تاثیرگذاران راستین هستند و تعداد آنها نیز بسیار کمتر از دستهی دوم است. اما کارهای این دسته از تاثیرگذاران، یک بینش و خرد جمعی میآفریند و منتهی به یک جهانبینی خاص میشود. اینها همانهایی هستند که کارهایشان تاثیری در ابعاد کل یک جامعه خواهد داشت و بعدا کارهایشان مورد مطالعهی سایرین قرار خواهد گرفت.
- ابا اباد
سه دستهی تاثیرگذاران از دیدگاه من:
دستهی نخست (تاثیرگذاران بی تاثیر) : عدهی زیادی از افراد فعال در شبکههای اجتماعی، دوست دارند تاثیر بگذارند، اما تنبل هستند. این افراد نه مطالعهی کافی دارند که بر مبنای آن دست به قلم شوند و بنویسند، نه اهل دنبال کردن موضوعات به شکل تخصصی هستند که حرفهایشان کمی عمق داشته باشد و نه متخصصین عرصهی مورد علاقهشان را دنبال میکنند که لااقل حرفهای آنها را برای مخاطبینشان بازتکرار کنند. ورودی فکر این دسته، در بهترین حالت چیزهای روزمرهای است که در اطرافشان میبینند و یا در فیلمها و پادکستها و ویدئوهای اینستاگرامی چیزی میبینند و بعد از کمی تفکر سطحی، شروع به تولید محتوا میکنند. اتفاقا تعداد تاثیرگذاران بی تاثیر کم هم نیست و روز به روز به تعداد آنها اضافه میشود. اما واقعیت این است که تولید چنین محتوایی اصلا اسمش تاثیرگذاری نیست و خروجی آن هم صرفا سرگرمی مخاطبین است. این اسمش تاثیرگذاری نیست و صرفا میتوان اسمش را تولید محتوا گذاشت.
دستهی دوم (تاثیرگذاران تسهیلگر) : این نوع تاثیرگذاران به اندازهی خودشان اهل مطالعه هستند و یک یا چند حوزه را به صورت تخصصی دنبال کرده و میکنند. آنوقت روی چیزهایی که آموختهاند فکر کرده و آن را با یک فرم جدید به مخاطبینشان عرضه میکنند. کار آنها به اصطلاح ریفرم (reform) است. اینها انسانهای باسوادی هستند و اطلاعاتشان را با استفاده از منابع دسته اول مرتبا آپدیت میکنند و به مخاطبینشان ارائه میدهند. اما اگر کسی در کارهای آنها دقیق شود متوجه خواهد شد که آنها چیز جدیدی از خودشان عرضه نمیکنند و چون از هر جایی چیزی آموختهاند، میتوان در محتواهای تولید شده بتوسط آنها تناقضاتی را یافت. اما چون اهل مطالعه و یادگیری هستند، برخلاف دستهی اول، به یک نظام ارزشی و ساختار فکری حداقلی دست پیدا کردهاند که محتوایی که تولید میکنند، حول آن نظام ارزشی باقی بماند. این دسته میتوانند به افزایش آگاهی عمومی و همچنین تشویق جامعه به عمیقتر شدن کمک کنند.
دستهی سوم (تاثیرگذاران راستین) : دستهی سوم یعنی تاثیرگذاران راستین، کسانی هستند که یک دستگاه فکری خاص خودشان را دارند و نظریات آنان، مبتنی بر اصول دستگاه فکری خودشان است. به اصطلاح تخصصی، نظرات اینها مبتنی بر یک متافیزیک است و از همین بابت، یک انسجام در کل نظراتشان مشاهده میشود. محض مثال، کل نظرات کانت مبتنی بر متافیزیک کانت است که بین دانش پیشی (Priori) و دانش پسی (Posteriori) تفکیک قائل میشود. یا مثلا نظرات ارسطو همگی مبتنی بر متافیزیک ارسطو یعنی تفکیک علت مادی و علت صوری یا همان ماده و صورت است. افراد این دسته متفکرین و تاثیرگذاران راستین هستند و تعداد آنها نیز بسیار کمتر از دستهی دوم است. اما کارهای این دسته از تاثیرگذاران، یک بینش و خرد جمعی میآفریند و منتهی به یک جهانبینی خاص میشود. اینها همانهایی هستند که کارهایشان تاثیری در ابعاد کل یک جامعه خواهد داشت و بعدا کارهایشان مورد مطالعهی سایرین قرار خواهد گرفت.
- ابا اباد
❤4👏2
بابا طاهر یک دوبیتی خیلی زیبا دارد که میگوید:
غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد
حالا معلوم نیست که بابا طاهر در زمان سرودن این دوبیتی در کدام غربت بوده است. مثلا در هندوستان بوده یا در قاهره یا دمشق یا شاید هم چند کیلومتر دورتر از همدان قرار داشته و یا در خانهاش تک و تنها بوده و احساس میکرده که در غربت است و حس میکرده که آن غربت خاک دامنگیری هم داشته است. حالا اجازه دهید ما همین دوبیتی بابا طاهر را بگیریم و یک پدیدهی جالب فیزیکی را با آن بررسی کنیم. اجازه دهید فکر کنیم که منظور او از دامنگیر بودن خاک غربت یا یک منطقه از زمین، جاذبهی بیشتر بوده است. خب این هم یک نوع دامنگیریست دیگر. اگر ما به جایی برویم که جاذبه در آنجا بیشتر باشد، خب ما آنجا دامنگیر و زمینگیر میشویم و نمیتوانیم خیلی خوب حرکت کنیم و از غربت خارج شویم و اگر دامن پایمان کرده باشیم، این دامن بیشتر به زمین میچسبد و دامنگیر میشویم. البته که منظور بابا طاهر چنین چیزی نبوده است و او حتی فکرش را هم نمیکرده که روزی کسی از این جنبه به شعر او نگاه کند. اما آیا میتوان گفت که شدت جاذبهی زمین در بعضی از نقاط زمین بیشتر از بعضی دیگر است؟ بله.
به تصویر زیر نگاه کنید. تصویر زیر، نقشهی شدت جاذبه در سطح کرهی زمین را نشان میدهد. نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای گرمتر و قرمزتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط بیشتر است و نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای سردتر و آبیتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط کمتر است. اما اگر زمین یک کره است، چرا باید شدت جاذبه در نقاط مختلف آن متفاوت باشد؟ در واقع ما اگر یک جسم کاملا کروی داشته باشیم که چگالی جرمی آن یکنواخت باشد یا فقط با فاصله از مرکز کره تغییر کند، آنوقت شدت میدان گرانشی حاصل از این جرم کروی در تمام نقاط سطح آن، یکسان خواهد بود. چرا که یک کرهی کامل، یک جسم کاملا متقارن است و همهی نقاط روی سطح آن در یک فاصله از مرکز کره قرار دارند. از طرف دیگر از آنجایی که در فرض ما چگالی جرم در تمام جرم کره یکنواخت است یا فقط با شعاع تغییر میکند، فرقی ندارد که ما در چه نقطهای روی کره ایستاده باشیم و گرانشی که حس میکنیم همواره یکسان است.
اما کرهی زمین یک کرهی کامل نیست. از آنجایی که کرهی زمین با سرعت زیادی در حال چرخش به دور خودش است، کرهی زمین شبیه یک کرهی پخ است. گویی یک توپ را از بالا و پایین فشار دهید و کمی آن را از حالت کروی خارج کنید. علت آن هم شبه نیروی گریز از مرکز است. شبیه یک ورزشکار پرتاب وزنه که دور خودش میچرخد و به خاطر چرخاندن بهتر وزنه، خودش را کمی خم میکند و در سر جای خودش شبیه یک هلال میچرخد. یعنی فاصلهی نقاط استوایی از مرکز زمین بیشتر از فاصلهی نقاط قطبی از مرکز زمین است. از طرف دیگر، شما هرکجای زمین که بایستید، چگالی زمین زیر پایتان میتواند متفاوت باشد. مثلا بر روی کوه بایستید یا روی اقیانوس باشید یا در یک صحرا بایستید. همچنین وقتی بر نوک کوه میایستید، فاصلهی شما از مرکز زمین بیشتر است. مجموع این عوامل (شکل کرهی ناکامل زمین، چگالی متفاوت در نقاط مختلف و ارتفاع نقاط مختلف زمین) باعث میشود که جاذبه در نقاط مختلف زمین یکسان نباشد و تا حدود ۰/۷ درصد متفاوت باشد. پس حرف باباطاهر درست بوده که بعضی جاها خاک دامنگیر دارد و شدت جاذبه در آن نقاط بیشتر است.
- ابا اباد
@AbaEbad
غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد
حالا معلوم نیست که بابا طاهر در زمان سرودن این دوبیتی در کدام غربت بوده است. مثلا در هندوستان بوده یا در قاهره یا دمشق یا شاید هم چند کیلومتر دورتر از همدان قرار داشته و یا در خانهاش تک و تنها بوده و احساس میکرده که در غربت است و حس میکرده که آن غربت خاک دامنگیری هم داشته است. حالا اجازه دهید ما همین دوبیتی بابا طاهر را بگیریم و یک پدیدهی جالب فیزیکی را با آن بررسی کنیم. اجازه دهید فکر کنیم که منظور او از دامنگیر بودن خاک غربت یا یک منطقه از زمین، جاذبهی بیشتر بوده است. خب این هم یک نوع دامنگیریست دیگر. اگر ما به جایی برویم که جاذبه در آنجا بیشتر باشد، خب ما آنجا دامنگیر و زمینگیر میشویم و نمیتوانیم خیلی خوب حرکت کنیم و از غربت خارج شویم و اگر دامن پایمان کرده باشیم، این دامن بیشتر به زمین میچسبد و دامنگیر میشویم. البته که منظور بابا طاهر چنین چیزی نبوده است و او حتی فکرش را هم نمیکرده که روزی کسی از این جنبه به شعر او نگاه کند. اما آیا میتوان گفت که شدت جاذبهی زمین در بعضی از نقاط زمین بیشتر از بعضی دیگر است؟ بله.
به تصویر زیر نگاه کنید. تصویر زیر، نقشهی شدت جاذبه در سطح کرهی زمین را نشان میدهد. نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای گرمتر و قرمزتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط بیشتر است و نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای سردتر و آبیتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط کمتر است. اما اگر زمین یک کره است، چرا باید شدت جاذبه در نقاط مختلف آن متفاوت باشد؟ در واقع ما اگر یک جسم کاملا کروی داشته باشیم که چگالی جرمی آن یکنواخت باشد یا فقط با فاصله از مرکز کره تغییر کند، آنوقت شدت میدان گرانشی حاصل از این جرم کروی در تمام نقاط سطح آن، یکسان خواهد بود. چرا که یک کرهی کامل، یک جسم کاملا متقارن است و همهی نقاط روی سطح آن در یک فاصله از مرکز کره قرار دارند. از طرف دیگر از آنجایی که در فرض ما چگالی جرم در تمام جرم کره یکنواخت است یا فقط با شعاع تغییر میکند، فرقی ندارد که ما در چه نقطهای روی کره ایستاده باشیم و گرانشی که حس میکنیم همواره یکسان است.
اما کرهی زمین یک کرهی کامل نیست. از آنجایی که کرهی زمین با سرعت زیادی در حال چرخش به دور خودش است، کرهی زمین شبیه یک کرهی پخ است. گویی یک توپ را از بالا و پایین فشار دهید و کمی آن را از حالت کروی خارج کنید. علت آن هم شبه نیروی گریز از مرکز است. شبیه یک ورزشکار پرتاب وزنه که دور خودش میچرخد و به خاطر چرخاندن بهتر وزنه، خودش را کمی خم میکند و در سر جای خودش شبیه یک هلال میچرخد. یعنی فاصلهی نقاط استوایی از مرکز زمین بیشتر از فاصلهی نقاط قطبی از مرکز زمین است. از طرف دیگر، شما هرکجای زمین که بایستید، چگالی زمین زیر پایتان میتواند متفاوت باشد. مثلا بر روی کوه بایستید یا روی اقیانوس باشید یا در یک صحرا بایستید. همچنین وقتی بر نوک کوه میایستید، فاصلهی شما از مرکز زمین بیشتر است. مجموع این عوامل (شکل کرهی ناکامل زمین، چگالی متفاوت در نقاط مختلف و ارتفاع نقاط مختلف زمین) باعث میشود که جاذبه در نقاط مختلف زمین یکسان نباشد و تا حدود ۰/۷ درصد متفاوت باشد. پس حرف باباطاهر درست بوده که بعضی جاها خاک دامنگیر دارد و شدت جاذبه در آن نقاط بیشتر است.
- ابا اباد
@AbaEbad
😁3👍1👏1
داستان اول :
قبل از دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، چهار خورشید ایجاد و نابود شده بودند. پس از نابودی خورشید چهارم، دنیای جدیدی خلق شد، اما خدایان تنها صداهایی در تاریکی بیوقفه بودند که خورشید یا ماهی نداشتند. پس از ۲۶ سال زندگی در تاریکی، پس از یک شب مصرف مسکال، خدایان تصمیم گرفتند که بهترین راه این است که یکی از آنها به درون تودهای از آتش بپرد. اما دو خدا برای این کار داوطلب شدند: تکوسیزتکاتل و ناناهواتزین. اکنون تکوسیزتکاتل مردی خوشقیافه بود. از سوی دیگر، ناناهواتسین خدایی آبله رو بود. وقتی لحظهی قربانی فرا رسید، تکوسیزتکاتل ابتدا برای انداختن خود به درون آتش هجوم برد، اما وقتی گرمای کامل شعلهها را احساس کرد، از وحشت تلوتلو خورد. سپس ناناهواتزین قدم به جلو گذاشت و بدون لحظهای تردید، مستقیماً به درون شعلهها رفت. تکوسیزتکاتل از بابت ترسش شرمنده شد و تصمیم گرفت خود را به درون شعلهها بیندازد. با قربانی شدن دو خدا، خورشید و ماه ایجاد شدند.
داستان دوم :
تودهای از غبار در گوشهای از کیهان در اثر نیروی گرانش جمع شده بود. در اثر این نیروی گرانش به سمت مرکز، کم کم غبار بیشتری در مرکز جمع شد و همچنان در اثر این نیرو به دور یک نقطهی مرکزی میچرخیدند. رفته رفته یک کرهی عظیم تشکیل شد. آنوقت از بابت جرم بالای آن، یک نیروی گرانش عظیم به وجود آمد و این کره در اثر این گرانش جمعتر و جمعتر شد. برای غلبه به این گرانش عظیم، واکنشهای هستهای در این جرم آغاز شد، چون کره دیگر نمیتوانست از این کوچکتر شود. این واکنشهای هستهای باعث میشد که این کره گرم شود و انبساط حاصل از این گرما، بر گرانش عظیم این جسم غلبه میکرد. این جرم عظیم خورشید است. اما در اطراف این جرم هنوز مقادیری غبار وجود داشت. این غبار نیز گرد هم جمع شدند و در جای جای این منظومه، سیارات را تشکیل دادند. گرانش به آنها نیز شکل کروی داد. اما چون گرانش خیلی عظیم نبود، واکنشهای هستهای در این سیارات آغاز نشد و آنها ستاره نشدند. یک وقتی هم یک جرم بزرگ با زمین برخورد کرد و مقدار زیادی از جرم زمین از آن جدا شد. باز بر اثر گرانش، این جرم کرهای را تشکیل داد که این کره همان ماه است.
مقایسه:
داستان اول، افسانهی آفرینش خورشید و ماه است که در بین آزتکها یا همان سرخپوستان مکزیک کنونی رایج است. داستان دوم اما داستانیست که علم از پیدایش خورشید و ماه به ما میگوید. داستان دوم از قوانین ثابتی پیروی میکند و منطقی پشت آن است. داستان اول کاملا تخیلیست و منطقی ندارد. مثلا اگر آن خدا شجاعت این را داشت که به درون آتش بپرد، ما الان ماه نداشتیم. اگر داستان اول را به عنوان روایت درست بپذیریم، بایستی برای هر ستارهی دیگری، روایت دیگری نیز خلق کنیم. مثلا ستارگان دیگر همه حاصل پریدن خدایان دیگر به درون آتشهای دیگر بوده اند. اما اگر داستان دوم را ببینیم، یک قانون کلی به ما میدهد که با آن میتوانیم راجع به هر ستاره و سیارهی دیگری سخن بگوییم، حتی آنهایی که ندیده ایم. داستان دوم به ما از قوانینی میگوید که بر تمام جهان حاکم است. اگر موبایل خودتان را رها کنید، موبایل شما طبق همان قانون گرانشی به زمین میافتد که خورشید طبق آن ایجاد شده است. داستان دوم برخلاف داستان اول میتواند آینده را دقیقا پیشبینی کند. داستان دوم واقعیت جهان هستی و داستان اول تخیل انسان است. واقعیت جهان هستی خود زیبا و جذاب است و برای این جذابیت نیازی به خیالپردازی و افسانه بافی ندارد.
- ابا اباد
@AbaEbad
قبل از دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، چهار خورشید ایجاد و نابود شده بودند. پس از نابودی خورشید چهارم، دنیای جدیدی خلق شد، اما خدایان تنها صداهایی در تاریکی بیوقفه بودند که خورشید یا ماهی نداشتند. پس از ۲۶ سال زندگی در تاریکی، پس از یک شب مصرف مسکال، خدایان تصمیم گرفتند که بهترین راه این است که یکی از آنها به درون تودهای از آتش بپرد. اما دو خدا برای این کار داوطلب شدند: تکوسیزتکاتل و ناناهواتزین. اکنون تکوسیزتکاتل مردی خوشقیافه بود. از سوی دیگر، ناناهواتسین خدایی آبله رو بود. وقتی لحظهی قربانی فرا رسید، تکوسیزتکاتل ابتدا برای انداختن خود به درون آتش هجوم برد، اما وقتی گرمای کامل شعلهها را احساس کرد، از وحشت تلوتلو خورد. سپس ناناهواتزین قدم به جلو گذاشت و بدون لحظهای تردید، مستقیماً به درون شعلهها رفت. تکوسیزتکاتل از بابت ترسش شرمنده شد و تصمیم گرفت خود را به درون شعلهها بیندازد. با قربانی شدن دو خدا، خورشید و ماه ایجاد شدند.
داستان دوم :
تودهای از غبار در گوشهای از کیهان در اثر نیروی گرانش جمع شده بود. در اثر این نیروی گرانش به سمت مرکز، کم کم غبار بیشتری در مرکز جمع شد و همچنان در اثر این نیرو به دور یک نقطهی مرکزی میچرخیدند. رفته رفته یک کرهی عظیم تشکیل شد. آنوقت از بابت جرم بالای آن، یک نیروی گرانش عظیم به وجود آمد و این کره در اثر این گرانش جمعتر و جمعتر شد. برای غلبه به این گرانش عظیم، واکنشهای هستهای در این جرم آغاز شد، چون کره دیگر نمیتوانست از این کوچکتر شود. این واکنشهای هستهای باعث میشد که این کره گرم شود و انبساط حاصل از این گرما، بر گرانش عظیم این جسم غلبه میکرد. این جرم عظیم خورشید است. اما در اطراف این جرم هنوز مقادیری غبار وجود داشت. این غبار نیز گرد هم جمع شدند و در جای جای این منظومه، سیارات را تشکیل دادند. گرانش به آنها نیز شکل کروی داد. اما چون گرانش خیلی عظیم نبود، واکنشهای هستهای در این سیارات آغاز نشد و آنها ستاره نشدند. یک وقتی هم یک جرم بزرگ با زمین برخورد کرد و مقدار زیادی از جرم زمین از آن جدا شد. باز بر اثر گرانش، این جرم کرهای را تشکیل داد که این کره همان ماه است.
مقایسه:
داستان اول، افسانهی آفرینش خورشید و ماه است که در بین آزتکها یا همان سرخپوستان مکزیک کنونی رایج است. داستان دوم اما داستانیست که علم از پیدایش خورشید و ماه به ما میگوید. داستان دوم از قوانین ثابتی پیروی میکند و منطقی پشت آن است. داستان اول کاملا تخیلیست و منطقی ندارد. مثلا اگر آن خدا شجاعت این را داشت که به درون آتش بپرد، ما الان ماه نداشتیم. اگر داستان اول را به عنوان روایت درست بپذیریم، بایستی برای هر ستارهی دیگری، روایت دیگری نیز خلق کنیم. مثلا ستارگان دیگر همه حاصل پریدن خدایان دیگر به درون آتشهای دیگر بوده اند. اما اگر داستان دوم را ببینیم، یک قانون کلی به ما میدهد که با آن میتوانیم راجع به هر ستاره و سیارهی دیگری سخن بگوییم، حتی آنهایی که ندیده ایم. داستان دوم به ما از قوانینی میگوید که بر تمام جهان حاکم است. اگر موبایل خودتان را رها کنید، موبایل شما طبق همان قانون گرانشی به زمین میافتد که خورشید طبق آن ایجاد شده است. داستان دوم برخلاف داستان اول میتواند آینده را دقیقا پیشبینی کند. داستان دوم واقعیت جهان هستی و داستان اول تخیل انسان است. واقعیت جهان هستی خود زیبا و جذاب است و برای این جذابیت نیازی به خیالپردازی و افسانه بافی ندارد.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍4
آینده قطعیتی ندارد؟ بله ندارد.
ما میتوانیم آینده را صد در صد پیش بینی کنیم؟ خیر نمیتوانیم.
آیا چون ما از آینده خبر نداریم و قطعیتی وجود ندارد، نباید برنامه ریزی کنیم؟ خیر، ما باید برنامه ریزی کنیم.
بخش بزرگی از مشکلات ما در همهی سطوح، همین استدلال است. آینده قطعیتی ندارد و ما قادر نیستیم آینده را به طور صد درصد پیشبینی کنیم، پس به جای برنامه ریزی بهتر است که با سیستم ویژهی "از این ستون به آن ستون فرج است"، پیش برویم. حتی اگر بسیاری از ما این جملات را به زبان نیاوریم، اما در ته ذهنمان به این استدلال چنگ میاندازیم. یک سیاستمدار فکر میکند که چون آینده معلوم نیست، ما نمیتوانیم برنامه ریزی داشته باشیم، پس همینطوری پیش برویم. یک مدیر اجرایی میگوید چون آینده قابل پیش بینی نیست، ما باید همینکاری که اکنون به ذهنمان میرسد را بکنیم و خیلی به آینده فکر نکنیم. فردی در زندگی شخصیاش میگوید، خدا رو چه دیدی، شاید اگر این کار را بکنیم ناگهان معجزه شود و زندگیمان زیر و رو شود و اتفاقا بدون برنامه ریزی آن کار را میکند و خودش و اطرافیانش را به خاک سیاه مینشاند. این قضیه مخصوصا برای ما ایرانیان که زندگیمان مرتبا بالا و پایین داشته، خیلی نمود دارد و ما تبدیل به آدمهایی شدهایم که اصلا نمیتوانیم برای فردای خودمان برنامه ریزی کنیم.
اما ریشهی این بیبرنامگی در کنار اینکه شرایط به شدت متغیر زندگی ما بوده، عدم درک درست ما از قانون احتمال بوده است. احتمال یک اصل اساسی در طبیعت است. ما حتی با دانستن احتمال یک چیز، میتوانیم و باید برنامه ریزی را آغاز کنیم و لازم نیست برای برنامه ریزی منتظر قطعیت باشیم. اجازه دهید این مساله را با یک مثال بررسی کنیم. فرض کنید که شما با توجه به توانایی خودتان میدانید که اگر در فلان مسابقه شرکت کنید، با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید. آیا اینکه شما با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید، مانع این میشود که شما در مسابقه شرکت کنید؟ آیا باید صبر کنید که روزی برسد که بدانید با احتمال ۱۰۰ درصد در مسابقه پیروز میشوید؟ فرض کنید در این مسابقه اگر شما ببرید، ده میلیون نصیبتان میشود و اگر ببازید، ده میلیون از جیبتان میرود. اگر آن کسی که مسئول مسابقه است این موضوع را بداند و بداند که شما با احتمال ۶۰ درصد میبرید، اجازه نمیدهد در این مسابقه شرکت کنید. چرا؟ چون او قانون احتمال را خیلی خوب میداند.
شما دور اول شرکت میکنید. آیا احتمال ۶۰ درصد پیروزی یعنی اینکه شما ۶ میلیون میبرید و چهار میلیون میبازید؟ خیر. شما وقتی یک بار شرکت میکنید یا ده میلیون میبرید یا ده میلیون میبازید و عددی بین این دو وجود ندارد. فرض کنید روز اول باختید. حالا چون به احتمال باور دارید، ۹ دور دیگر هم در مسابقه شرکت میکنید. میدانید بعد از ده دور چه اتفاقی میافتد؟ بعد از ده دور، احتمالا شما ۶ دور برده اید و ۴ دور باخته اید. برآیند آن یعنی در مجموع شما ۲ به هیچ از حریف پیش افتاده اید و ۲۰ میلیون برده اید. البته ممکن است این احتمال خودش را در ده دور نشان ندهد. اما اگر این اتفاق در ده دور نیفتد، در صد دور میافتد. در صد دور، شما نزدیک به ۶۰ دور برده اید و نزدیک به ۴۰ دور باخته اید. این یعنی در مجموع ۲۰ دور بیشتر از حریفتان برده اید و ۲۰۰ میلیون نصیبتان شده است. برنامه ریزیها نه با قطعیت، بلکه با همان احتمال صورت میگیرد. چون احتمال یک قانون است و دانستن احتمال یک پدیده به اندازهی دانستن آن پدیده باقطعیت، باارزش است.
- ابا اباد
@AbaEbad
ما میتوانیم آینده را صد در صد پیش بینی کنیم؟ خیر نمیتوانیم.
آیا چون ما از آینده خبر نداریم و قطعیتی وجود ندارد، نباید برنامه ریزی کنیم؟ خیر، ما باید برنامه ریزی کنیم.
بخش بزرگی از مشکلات ما در همهی سطوح، همین استدلال است. آینده قطعیتی ندارد و ما قادر نیستیم آینده را به طور صد درصد پیشبینی کنیم، پس به جای برنامه ریزی بهتر است که با سیستم ویژهی "از این ستون به آن ستون فرج است"، پیش برویم. حتی اگر بسیاری از ما این جملات را به زبان نیاوریم، اما در ته ذهنمان به این استدلال چنگ میاندازیم. یک سیاستمدار فکر میکند که چون آینده معلوم نیست، ما نمیتوانیم برنامه ریزی داشته باشیم، پس همینطوری پیش برویم. یک مدیر اجرایی میگوید چون آینده قابل پیش بینی نیست، ما باید همینکاری که اکنون به ذهنمان میرسد را بکنیم و خیلی به آینده فکر نکنیم. فردی در زندگی شخصیاش میگوید، خدا رو چه دیدی، شاید اگر این کار را بکنیم ناگهان معجزه شود و زندگیمان زیر و رو شود و اتفاقا بدون برنامه ریزی آن کار را میکند و خودش و اطرافیانش را به خاک سیاه مینشاند. این قضیه مخصوصا برای ما ایرانیان که زندگیمان مرتبا بالا و پایین داشته، خیلی نمود دارد و ما تبدیل به آدمهایی شدهایم که اصلا نمیتوانیم برای فردای خودمان برنامه ریزی کنیم.
اما ریشهی این بیبرنامگی در کنار اینکه شرایط به شدت متغیر زندگی ما بوده، عدم درک درست ما از قانون احتمال بوده است. احتمال یک اصل اساسی در طبیعت است. ما حتی با دانستن احتمال یک چیز، میتوانیم و باید برنامه ریزی را آغاز کنیم و لازم نیست برای برنامه ریزی منتظر قطعیت باشیم. اجازه دهید این مساله را با یک مثال بررسی کنیم. فرض کنید که شما با توجه به توانایی خودتان میدانید که اگر در فلان مسابقه شرکت کنید، با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید. آیا اینکه شما با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید، مانع این میشود که شما در مسابقه شرکت کنید؟ آیا باید صبر کنید که روزی برسد که بدانید با احتمال ۱۰۰ درصد در مسابقه پیروز میشوید؟ فرض کنید در این مسابقه اگر شما ببرید، ده میلیون نصیبتان میشود و اگر ببازید، ده میلیون از جیبتان میرود. اگر آن کسی که مسئول مسابقه است این موضوع را بداند و بداند که شما با احتمال ۶۰ درصد میبرید، اجازه نمیدهد در این مسابقه شرکت کنید. چرا؟ چون او قانون احتمال را خیلی خوب میداند.
شما دور اول شرکت میکنید. آیا احتمال ۶۰ درصد پیروزی یعنی اینکه شما ۶ میلیون میبرید و چهار میلیون میبازید؟ خیر. شما وقتی یک بار شرکت میکنید یا ده میلیون میبرید یا ده میلیون میبازید و عددی بین این دو وجود ندارد. فرض کنید روز اول باختید. حالا چون به احتمال باور دارید، ۹ دور دیگر هم در مسابقه شرکت میکنید. میدانید بعد از ده دور چه اتفاقی میافتد؟ بعد از ده دور، احتمالا شما ۶ دور برده اید و ۴ دور باخته اید. برآیند آن یعنی در مجموع شما ۲ به هیچ از حریف پیش افتاده اید و ۲۰ میلیون برده اید. البته ممکن است این احتمال خودش را در ده دور نشان ندهد. اما اگر این اتفاق در ده دور نیفتد، در صد دور میافتد. در صد دور، شما نزدیک به ۶۰ دور برده اید و نزدیک به ۴۰ دور باخته اید. این یعنی در مجموع ۲۰ دور بیشتر از حریفتان برده اید و ۲۰۰ میلیون نصیبتان شده است. برنامه ریزیها نه با قطعیت، بلکه با همان احتمال صورت میگیرد. چون احتمال یک قانون است و دانستن احتمال یک پدیده به اندازهی دانستن آن پدیده باقطعیت، باارزش است.
- ابا اباد
@AbaEbad
👏4
یک متخصص زمین شناسی یا یک متخصص زلزله شناسی، نمیداند که در این منطقه دقیقا کی قرار است که زلزله بیاید. پیچیدگی سیستم زمین، مانع این میشود که زلزله به طور قطعی پیشبینی شود. اما همان متخصص زلزله شناسی اعلام میکند که در این منطقه یک گسل بسیار فعال وجود دارد که به احتمال بالا، در آینده فعال خواهد شد. آنوقت متخصص شهرسازی در شهرداری، همه را اقناع میکند که بایستی به خاطر احتمال بالای زلزله در این منطقه، استانداردهای بالاتری برای ایمنی ساختمانها لحاظ شود. سیاستمداری با توجه به هشدارهای متخصصین زلزله شناسی و از بیم گسل فعال در یک منطقه، دیگر سیاستمداران را قانع میکند که بایستی پایتخت کشور را تغییر دهیم و به نقطهی امنی منتقل کنیم. وگرنه با این پیشبینی که متخصصین کردهاند، احتمال وقوع زلزلهی مهیبی در منطقه وجود دارد. آیا متخصص زلزله شناسی میتواند با قطعیت بگوید که تا ده سال دیگر یا یک سال دیگر یا یک هفتهی دیگر یا یک ساعت دیگر زلزله میآید؟ خیر نمیتواند. اما ما برای همان پیشبینی احتمالی که او میکند، ارزش قائلیم.
پس دانش و معرفت احتمالی همچون دانش و معرفت قطعی و یقینی، ارزشمند و محل توجه است. اما آیا میتوان بر مبنای آن دست به هر عملی زد؟ من در اینجا قصد دارم که مقداری از کلیت ادعای قبلیام بکاهم. مثلا آیا بر مبنای احتمال میتوان یک مظنون را محاکمه کرد؟ مثلا محاسبات آماری به ما بگوید که به احتمال ۹۹/۹۹۹ درصد، این شخص قاتل است. آیا یک قاضی میتواند بر مبنای این احتمال، مظنون را مجازات کند؟ چنین شرایطی واقعا در تاریخ قضاوت دنیا پیش آمده است که یک قاضی بخواهد بر مبنای صرفا آمار حکم صادر کند. در سال ۲۰۰۱، در یک بیمارستان در هلند، تعداد مرگ و میر کودکان به طرز عجیب و غریبی بالا رفته بود. عدهای به این موضوع شک کردند و شیفتهای حضور پرسنل در بیمارستان و ساعت مرگ آن کودکان را بررسی کردند. با مقایسهی این دو داده، آنها به یک نام رسیدند : لوسیا د برک (تصویر زیر). پرستاری که شخصیت خاصی داشت و معمولا شیفتهای بسیار طولانی کار میکرد. به طرز عجیبی، مرگ و میر کودکان در همان زمانهایی رخ میداد که لوسیا در محل کارش بود. اما نه کسی لوسیا را در حین ارتکاب قتل دیده بود و نه شواهد پزشکی چنین چیزی را نشان میداد.
هیچ مدرکی به جز آمار و احتمال وجود نداشت. محاسبات آماری با توجه به نوع مرگ کودکان نشان میداد که احتمال اینکه این مرگها به صورت تصادفی در شیفتهای کاری لوسیا رخ داده باشد، یک در ۳۴۲ میلیون است. اما تکرار میکنم، به جز این محاسبهی آماری، هیچ مدرک دیگری وجود نداشت. حالا لوسیا بر لبهی یک تیغ راه میرفت. او یا کاملا بیگناه بود و یا بدترین قاتل زنجیرهای تاریخ هلند بود. آیا اینکه احتمال حضور لوسیا به صورت تصادفی در محل کارش در زمان وقوع قتلها یک در ۳۴۲ میلیون بود، میتوانست دلیل محکمی باشد که او قاتل است؟ این احتمال اگرچه خیلی پایین است، اما صفر نیست. یعنی باز هم ممکن است که لوسیا به طور تصادفی در محل قتلها حضور داشته باشد. دادگاه در سال ۲۰۰۴، با استناد به همین محاسبات آماری احتمالاتی، لوسیا را از بابت ۷ فقره قتل و ۳ تلاش ناموفق برای قتل، مجرم شناخت و محاکمه کرد. اما افکار عمومی نمیپذیرفت که کسی بدون هیچ مدرک و شواهدی، صرفا براساس آمار و احتمال محاکمه شود. سرانجام در سال ۲۰۱۰، از بابت نبود مدرک دیگر، لوسیا از اتهام قتل کاملا تبرئه شد. مورد لوسیا یکی از جاهایی را نشان میدهد که نمیتوان به معرفت احتمالاتی تکیه کرد.
- ابا اباد
@AbaEbad
پس دانش و معرفت احتمالی همچون دانش و معرفت قطعی و یقینی، ارزشمند و محل توجه است. اما آیا میتوان بر مبنای آن دست به هر عملی زد؟ من در اینجا قصد دارم که مقداری از کلیت ادعای قبلیام بکاهم. مثلا آیا بر مبنای احتمال میتوان یک مظنون را محاکمه کرد؟ مثلا محاسبات آماری به ما بگوید که به احتمال ۹۹/۹۹۹ درصد، این شخص قاتل است. آیا یک قاضی میتواند بر مبنای این احتمال، مظنون را مجازات کند؟ چنین شرایطی واقعا در تاریخ قضاوت دنیا پیش آمده است که یک قاضی بخواهد بر مبنای صرفا آمار حکم صادر کند. در سال ۲۰۰۱، در یک بیمارستان در هلند، تعداد مرگ و میر کودکان به طرز عجیب و غریبی بالا رفته بود. عدهای به این موضوع شک کردند و شیفتهای حضور پرسنل در بیمارستان و ساعت مرگ آن کودکان را بررسی کردند. با مقایسهی این دو داده، آنها به یک نام رسیدند : لوسیا د برک (تصویر زیر). پرستاری که شخصیت خاصی داشت و معمولا شیفتهای بسیار طولانی کار میکرد. به طرز عجیبی، مرگ و میر کودکان در همان زمانهایی رخ میداد که لوسیا در محل کارش بود. اما نه کسی لوسیا را در حین ارتکاب قتل دیده بود و نه شواهد پزشکی چنین چیزی را نشان میداد.
هیچ مدرکی به جز آمار و احتمال وجود نداشت. محاسبات آماری با توجه به نوع مرگ کودکان نشان میداد که احتمال اینکه این مرگها به صورت تصادفی در شیفتهای کاری لوسیا رخ داده باشد، یک در ۳۴۲ میلیون است. اما تکرار میکنم، به جز این محاسبهی آماری، هیچ مدرک دیگری وجود نداشت. حالا لوسیا بر لبهی یک تیغ راه میرفت. او یا کاملا بیگناه بود و یا بدترین قاتل زنجیرهای تاریخ هلند بود. آیا اینکه احتمال حضور لوسیا به صورت تصادفی در محل کارش در زمان وقوع قتلها یک در ۳۴۲ میلیون بود، میتوانست دلیل محکمی باشد که او قاتل است؟ این احتمال اگرچه خیلی پایین است، اما صفر نیست. یعنی باز هم ممکن است که لوسیا به طور تصادفی در محل قتلها حضور داشته باشد. دادگاه در سال ۲۰۰۴، با استناد به همین محاسبات آماری احتمالاتی، لوسیا را از بابت ۷ فقره قتل و ۳ تلاش ناموفق برای قتل، مجرم شناخت و محاکمه کرد. اما افکار عمومی نمیپذیرفت که کسی بدون هیچ مدرک و شواهدی، صرفا براساس آمار و احتمال محاکمه شود. سرانجام در سال ۲۰۱۰، از بابت نبود مدرک دیگر، لوسیا از اتهام قتل کاملا تبرئه شد. مورد لوسیا یکی از جاهایی را نشان میدهد که نمیتوان به معرفت احتمالاتی تکیه کرد.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍5
اگر اکنون کسی از شما بپرسد که پارسال همین موقع چه کار میکردید، شما چه پاسخی خواهید داد؟ مطمئنا چیزی که از پارسال خواهید گفت، روزمرگیهایتان نیست. حتی اگر بخواهید به این فکر کنید که روزمرگیهایتان چگونه گذشته است باز هم چیز زیادی به خاطر نمیآورید. اما لحظات خاصی خیلی خوب در ذهنتان ثبت شده است. مثلا مسافرتی که همانموقعها رفته بودید یادتان میآید. یا مهمانی یا کنسرتی که همان ماه رفته بودید را خیلی خوب به خاطر میآورید. یا مثلا اگر کار جدید و متفاوتی از روزمرگیهایتان را آغاز کرده بودید، یادتان میآید. یا اتفاقی که کلی به آن خندیدهاید و برایتان تبدیل به یک خاطرهی خوش شده است. حتی ممکن است این خاطرات تلخ بوده باشد. مثلا اگر همانوقتها عزیزی را از دست داده بودید یا مثلا اگر در کاری شکست خورده بودید یا هر اتفاق بد دیگری. اما مثلا یادتان نمیآید که در محل کار چه کاری میکردهاید. چون آن کار را به صورت روزمره انجام میدادهاید و برایتان چندان ویژه نبوده است که حتی توی ذهنتان پررنگ باقی مانده باشد.
انگار که عمر آدم براساس تعداد خاطراتیست که در ذهنش ثبت شده است و نه براساس روزهایی که از عمرش گذشته است. شما وقتی در کنار افراد مسن مینشینید، آنها نیز همین خاطرات را برایتان تعریف میکنند. مثلا میگوید فلان سال که رفته بودیم به فلان جا، فلان شد و بهمان شد. اما نمیگوید که آن سال که من به کلاس درس رفتم درس دادم و بعد زنگ خورد و برگشتم خانه و کارهای معمولم را کردم و بعد هم خوابیدم. او حتی اگر بخواهد باز هم چنین روزی را یادش نمیآید. اما این آدم مسن در آخر عمرش، یک کوهی از آن خاطرات تلخ و شیرین است. حالا این خاطرات یا تصاویر لحظات خاص است، یا یک بوی خاص و معطر و ویژه است یا صداهای گوش نواز است یا صداهای ترسناک است، یا چیزهاییست که او خوانده و … همهی این خاطرات به صورت اطلاعاتی در مغز او ثبت شده است. اگر شما این حافظه را از این شخص بگیرید، دیگر این شخص همان شخص نیست و صرفا یک ماشین زیستی متحرک خواهد بود. دقیقا مثل کسی که آلزایمر گرفته است. اگر این فرد از دنیا برود و بعدا شما به کمک روشهای زیستی، موفق شوید بدن او را دوباره بسازید، این بدن جدید اگر آن خاطرات را نداشته باشد، دیگر هیچ ربطی به آن شخص ندارد و صرفا شبیه اوست.
اما اگر این خاطرات جایی باقی بماند، حتی اگر بدن او هم نمانده باشد، انگار این شخص همچنان زنده است. مثلا فرض کنید تمام حافظهی یک فرد مسن که در حال مرگ است را به یک کامپیوتر منتقل کنیم و مثلا با آن، یک الگوریتم هوش مصنوعی را train کنیم، آنوقت این الگوریتم که با حافظهی آن شخص آموزش دیده، همهی آن خاطرات و همینطور نحوهی حرف زدن و فکر کردن آن شخص را در خودش دارد. آنوقت وقتی شما از این الگوریتم بپرسید که مثلا ننه جون حالتان چطور است؟ الگوریتم دقیقا مثل ننه جون با همان صدا و با همان لحن و با همان منطق پاسخ میدهد و مثل ننه جون قربان صدقهی شما میرود و بعد همان قصهها و خاطرات شیرین ننه جون را برایتان با همان صدای گرمش تعریف میکند. گویی که ننه جون بعد از ترک این دنیا، در یک دنیای دیجیتال به حیات خودش ادامه میدهد. اگر این روند برای هرکسی که در حال مرگ است تکرار شود، بعد از مدتی ما دو دنیا خواهیم داشت: دنیای زندهها و دنیای زندههای با حیات دیجیتال. حالا اگر بعدا بتوان این حافظه و الگوریتم را روی یک ربات انساننما هم بارگذاری کرد، میتوان آن شخص را باز هم در دنیای واقعی ملاقات کرد و از بودنش بهره مند شد.
- ابا اباد
@AbaEbad
انگار که عمر آدم براساس تعداد خاطراتیست که در ذهنش ثبت شده است و نه براساس روزهایی که از عمرش گذشته است. شما وقتی در کنار افراد مسن مینشینید، آنها نیز همین خاطرات را برایتان تعریف میکنند. مثلا میگوید فلان سال که رفته بودیم به فلان جا، فلان شد و بهمان شد. اما نمیگوید که آن سال که من به کلاس درس رفتم درس دادم و بعد زنگ خورد و برگشتم خانه و کارهای معمولم را کردم و بعد هم خوابیدم. او حتی اگر بخواهد باز هم چنین روزی را یادش نمیآید. اما این آدم مسن در آخر عمرش، یک کوهی از آن خاطرات تلخ و شیرین است. حالا این خاطرات یا تصاویر لحظات خاص است، یا یک بوی خاص و معطر و ویژه است یا صداهای گوش نواز است یا صداهای ترسناک است، یا چیزهاییست که او خوانده و … همهی این خاطرات به صورت اطلاعاتی در مغز او ثبت شده است. اگر شما این حافظه را از این شخص بگیرید، دیگر این شخص همان شخص نیست و صرفا یک ماشین زیستی متحرک خواهد بود. دقیقا مثل کسی که آلزایمر گرفته است. اگر این فرد از دنیا برود و بعدا شما به کمک روشهای زیستی، موفق شوید بدن او را دوباره بسازید، این بدن جدید اگر آن خاطرات را نداشته باشد، دیگر هیچ ربطی به آن شخص ندارد و صرفا شبیه اوست.
اما اگر این خاطرات جایی باقی بماند، حتی اگر بدن او هم نمانده باشد، انگار این شخص همچنان زنده است. مثلا فرض کنید تمام حافظهی یک فرد مسن که در حال مرگ است را به یک کامپیوتر منتقل کنیم و مثلا با آن، یک الگوریتم هوش مصنوعی را train کنیم، آنوقت این الگوریتم که با حافظهی آن شخص آموزش دیده، همهی آن خاطرات و همینطور نحوهی حرف زدن و فکر کردن آن شخص را در خودش دارد. آنوقت وقتی شما از این الگوریتم بپرسید که مثلا ننه جون حالتان چطور است؟ الگوریتم دقیقا مثل ننه جون با همان صدا و با همان لحن و با همان منطق پاسخ میدهد و مثل ننه جون قربان صدقهی شما میرود و بعد همان قصهها و خاطرات شیرین ننه جون را برایتان با همان صدای گرمش تعریف میکند. گویی که ننه جون بعد از ترک این دنیا، در یک دنیای دیجیتال به حیات خودش ادامه میدهد. اگر این روند برای هرکسی که در حال مرگ است تکرار شود، بعد از مدتی ما دو دنیا خواهیم داشت: دنیای زندهها و دنیای زندههای با حیات دیجیتال. حالا اگر بعدا بتوان این حافظه و الگوریتم را روی یک ربات انساننما هم بارگذاری کرد، میتوان آن شخص را باز هم در دنیای واقعی ملاقات کرد و از بودنش بهره مند شد.
- ابا اباد
@AbaEbad
👏2
آیا حاضرید عزیزان از دنیا رفتهتان را برای ادامهی زندگی، به یک دنیای دیجیتال منتقل کنید؟
Anonymous Poll
25%
بله
75%
خیر
خب چند دههایست که ما نسبت به صنعتی شدن به شدت مقاومت میکنیم. مثلا فرآوردههای غذایی محلی و سنتی را به فرآوردههای غذایی صنعتی و به اصطلاح رایج، کارخانهای ترجیح میدهیم. البته در سالهای اخیر این فرآوردههای محلی و سنتی به صورت خودجوش، از اصطلاحات جدیدتر مثل طبیعی و ارگانیک هم استفاده میکنند. از طرف دیگر ما هم به سیستم نظارت به شدت مشکوکیم و فکر میکنیم که بر کارخانههای مواد غذایی هیچگونه نظارت کافی وجود ندارد و این کارخانجات انواع و اقسام مواد شیمیایی و سموم را وارد محصولاتشان میکنند و به خورد مردم میدهند و هیچکس هم جلوی اینها را نمیگیرد و معمولا اگر بازرسی وجود داشته باشد، این بازرسیها چندان موثر و بازدارنده نیست و مانع این نمیشود که کارخانجات دست به تقلب نزنند و مواد آلوده را به خورد مردم ندهند. داستانهایی مانند پیدا شدن موش داخل روغن و شیر و بازگرداندن محصولات تاریخ مصرف گذشته به چرخهی مصرف هم دهان به دهان میچرخد. اما یک چیزی را باید این وسط روشن کرد.
ما از یک طرف با کارخانجاتی روبرو هستیم که به هر حال آزمایشگاههای کنترل کیفی دارند و حداقل نظارتی بر آنها وجود دارد و وقتی وارد این کارخانجات میشویم یک سری دستگاه میبینیم که به ظاهر در حال آزمایش هستند و حداقل اگر روزی اشتباهی کنند، میتوان متوجه این اشتباهات شد. مثلا اگر یک نفر یک قاشق روغن تولیدی یک کارخانهی روغن را در غذا استفاده کرد و غذا را خورد و مُرد، میتوان رفت و آن محصول را در یک آزمایشگاه معتبر آزمایش کرد و بعد نتیجهی این آزمایش را با نتایج آزمایشات آزمایشگاه کنترل کیفی همان کارخانه که حتما جایی برای خودشان ثبت کردهاند، مقایسه کرد. آنوقت میتوان فهمید که این کارخانه محصول نامرغوبی به بازار میدهد و میتوان پیگیری قضایی کرد یا حداقل آن برند را بی آبرو کرد. جدای همهی اینها، حداقل آن کارخانجات خودشان میدانند که داخل محصولشان چه چیزی هست و اگر خیلی خطرناک باشد، آن را روانهی بازار نمیکنند. اما فرض کنید به سراغ یک مغازهی روغن فروشی رفتید، از اینها که اتفاقا تعدادشان خیلی زیاد شده و یک دستگاه گذاشته و روغن کنجد و کلزا و آفتابگردان و روغنهای دیگر میفروشد.
فروشنده اتفاقا آدم قابل اعتمادیست و اصلا هم دروغ توی کارش نیست و کسبهی آن راسته، روی صداقت و شرافتش قسم میخورند. خودش هم میگوید به همه چیز قسم که محصول من کاملا ارگانیک است و واقعا هم اهل دروغ و دغل نیست. اما یک اشکالی وجود دارد. او در مغازهاش یک دستگاه جی سی مس ندارد که روغنهای تولیدیاش را به صورت رندوم آزمایش کند. او اصلا نمیداند که باقیماندهی سموم چیست و حد استاندارد آن چقدر است. او صرفا کلزا را از کشاورز معتمدش خریده که آن کشاورز گفته من از هیچ سمی استفاده نکردهام. اما آن کشاورز هم خبر ندارد که سمی که زمین کشاورز بغلی استفاده کرده، از طریق آب و باد وارد زمین او شده و اتفاقا همان قسمتی که درو کرده باقیماندهی سموم بالایی دارد. میبینید بحث اعتماد نیست، بحث این است که آن محصول سنتی و محلی و به گفتهی خودشان ارگانیک و طبیعی، اصلا آزمایش نشده که مشخص شود همینقدر سالم است یا نه. آن روغنفروش و آن کشاورز، صد هم که قابل اعتماد باشند، هیچ روش آزمایش دقیقی ندارند که درستی ادعایشان را پشتیبانی کند. پس خواهشا با این برچسبها گول نخورید و با جان خودتان و دیگران بازی نکنید. محصول ارگانیک تعریف کاملا دقیق و مشخصی دارد و هرچیزی که به صورت خانگی تهیه شده باشد، ارگانیک نیست.
- ابا اباد
@AbaEbad
ما از یک طرف با کارخانجاتی روبرو هستیم که به هر حال آزمایشگاههای کنترل کیفی دارند و حداقل نظارتی بر آنها وجود دارد و وقتی وارد این کارخانجات میشویم یک سری دستگاه میبینیم که به ظاهر در حال آزمایش هستند و حداقل اگر روزی اشتباهی کنند، میتوان متوجه این اشتباهات شد. مثلا اگر یک نفر یک قاشق روغن تولیدی یک کارخانهی روغن را در غذا استفاده کرد و غذا را خورد و مُرد، میتوان رفت و آن محصول را در یک آزمایشگاه معتبر آزمایش کرد و بعد نتیجهی این آزمایش را با نتایج آزمایشات آزمایشگاه کنترل کیفی همان کارخانه که حتما جایی برای خودشان ثبت کردهاند، مقایسه کرد. آنوقت میتوان فهمید که این کارخانه محصول نامرغوبی به بازار میدهد و میتوان پیگیری قضایی کرد یا حداقل آن برند را بی آبرو کرد. جدای همهی اینها، حداقل آن کارخانجات خودشان میدانند که داخل محصولشان چه چیزی هست و اگر خیلی خطرناک باشد، آن را روانهی بازار نمیکنند. اما فرض کنید به سراغ یک مغازهی روغن فروشی رفتید، از اینها که اتفاقا تعدادشان خیلی زیاد شده و یک دستگاه گذاشته و روغن کنجد و کلزا و آفتابگردان و روغنهای دیگر میفروشد.
فروشنده اتفاقا آدم قابل اعتمادیست و اصلا هم دروغ توی کارش نیست و کسبهی آن راسته، روی صداقت و شرافتش قسم میخورند. خودش هم میگوید به همه چیز قسم که محصول من کاملا ارگانیک است و واقعا هم اهل دروغ و دغل نیست. اما یک اشکالی وجود دارد. او در مغازهاش یک دستگاه جی سی مس ندارد که روغنهای تولیدیاش را به صورت رندوم آزمایش کند. او اصلا نمیداند که باقیماندهی سموم چیست و حد استاندارد آن چقدر است. او صرفا کلزا را از کشاورز معتمدش خریده که آن کشاورز گفته من از هیچ سمی استفاده نکردهام. اما آن کشاورز هم خبر ندارد که سمی که زمین کشاورز بغلی استفاده کرده، از طریق آب و باد وارد زمین او شده و اتفاقا همان قسمتی که درو کرده باقیماندهی سموم بالایی دارد. میبینید بحث اعتماد نیست، بحث این است که آن محصول سنتی و محلی و به گفتهی خودشان ارگانیک و طبیعی، اصلا آزمایش نشده که مشخص شود همینقدر سالم است یا نه. آن روغنفروش و آن کشاورز، صد هم که قابل اعتماد باشند، هیچ روش آزمایش دقیقی ندارند که درستی ادعایشان را پشتیبانی کند. پس خواهشا با این برچسبها گول نخورید و با جان خودتان و دیگران بازی نکنید. محصول ارگانیک تعریف کاملا دقیق و مشخصی دارد و هرچیزی که به صورت خانگی تهیه شده باشد، ارگانیک نیست.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍5👏2
