group-telegram.com/wecan_art/24287
Last Update:
به آینه خیره شدهای. چشمانت گرد شده؛ تار موی سپیدی توجهت را به خودش جلب کرده. جلوتر میروی. با خودت میگویی که نکند اولین برف زمستانت فرارسیده. تو از برف میترسی، از سپیدی موهایت، از پیری...از مرگ.
تلفن همراهت را برمیداری و سراغ رنگ موهای تیره میروی. یکی از آن تیرههایش را، بادمجانیرنگ، سفارش میدهی. تو میخواهی با تیرهکردن موهایت جوان بمانی، جوان... جوان...جوان.
چشمت به عکسهای چند سال پیشت میافتد. چقدر بشاش و سرزنده بودهای، چقدر پیشانی صاف و بدون خطوط مستقیم و مورب داشتهای. دلت میخواهد همانطور کودکانه و سرخوشانه زندگی کنی؛ همانطور موهایت را خرگوشی و گوجهای ببندی. خیال میکنی هنوز هم اگر جوانهای سر کوچه و محله تو را ببیند، به تو متلک بیندازند و دنبالت راه بیفتند؛ دنبال تو، دنبال تو، دنبال تو.
سراغ اینترنت میروی، "آثار میانسالی و پیری" را جستجو میکنی، چقدر از این واژهها نفرت داری. پیری، میانسالی، پیری.
از خواندن مطالب تکراری و ناامید کننده که خسته شدی، فروشگاهی اینترنتی را باز میکنی؛ آن را زیر و رو میکنی تا یک دست لباس و کلاه و عینکِ سِت سفارش دهی، همراه با چند لوازم آرایش. تو میخواهی جوان به نظر برسی، از چروک صورتت، از شکم برآمدهات، از پیر شدن نفرت داری، نفرت، نفرت.
زنگ خانه صدا میخورد. شوهرت است؛ همانی که کمی پیشتر از تو وارد این دوره از زندگیاش شده، اما موهایش سیاه است، سیاه، سیاه. تو به سیاهی موهای همسرت هم حسادت میکنی، حسادت.
چهرهات را نگران دیده و تو را طرف خودش میکشد، پیشانیات را میبوسد و میخواهد بداند که چه شده که اینطور برآشفتهای. تو چیزی نمیگویی، تو فقط آن دو تار مویت را نشانش میدهی و بغض میکنی، بغض، بغض. خیال میکنی دلش برای مو مشکیهای توی خیابان برود؛ تو به همهی آنهایی که در خیابان از کنارش رد میشوند هم حسادت میکنی.
همسرت اما تو را شوکه میکند؛ شوکه، شوکه. او خیلی وقت است چند تار موی سپیدت را دیده، خودش این را گفته، خودش، خودِ مو مشکی و مهربانش. همانی که ترس از دست دادنش به دلت افتاده. ترس، ترس، ترس.
او به تو لبخند میزند، دوباره پیشانیات را میبوسد، او میخواهد بدانی که چیزی در احساسش نسبت به تو تغییر نکرده و نخواهد کرد، او میخواهد بدانی که تو را دوست دارد، با همین برف ملایم روی موهایت. با همین تازهچروکهای بر پیشانی، با همین صورت آرام و با وقارت. او میخواهد بدانی که بعد از هر زمستانی، بهار است و بعد از هر برفی، خورشید، آفتاب، نور.
تو به نور زندگیات فکر میکنی، به همسر مومشکیات، به برف روی موهایت، به برف، به برف، به برف.
👤#مجتبی_پورفرخ
@mojtaba_pourfarrokh
BY سیمـــاامیـــرخــانـی
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/wecan_art/24287