ما همگی به خوبی میدانیم که زندگی ما سرشار از عدم قطعیت است. ما به طور قطعی نمیدانیم که تصمیمی که اکنون میگیریم، یک ساعت بعد و یک روز بعد و یک سال بعد منتهی به چه چیزی میشود. علت این عدم قطعیت هم پیچیدگی آدمی و زندگی اوست. در دنیای فیزیکی، ما ممکن است از یک قطعیت صحبت کنیم. مثلا بگوییم که ما اگر تمامی اطلاعات مربوط به حرکت این ابر را داشته باشیم، میتوانیم شکل و سرعت و مکان و جهت حرکت این تکه ابر را در یک ساعت بعد پیشبینی کنیم. اما ما که همهی این اطلاعات را نداریم. پس برای ما آیندهی ابر هم قطعی نیست. به صورت تئوری ما اگر تمام اطلاعات این ابر و محیط اطرافش را داشته باشیم، میتوانیم با قطعیت بگوییم که اولین قطرهی باران از کدام قسمت ابر به زمین میافتد. بله به صورت تئوری اگر چنین اطلاعاتی داشته باشیم، میتوانیم دقیقا و با قطعیت چنین چیزی را پیشبینی کنیم. اما در واقع که این اطلاعات را نداریم و در عمل، ما با یک عدم قطعیت روبرو هستیم. در اینجا ما با یک سیستم آشوبناک (chaotic) روبرو هستیم.
ما در بازار سهام هم نمیتوانیم پیشبینی قطعی داشته باشیم. به این خاطر که یک تغییر کوچک در رفتار یک سهامدار، ممکن است آغازگر تغییرات بزرگ در بازار سهام باشد. پس ما در همین دنیای کلاسیک خودمان هم با نوعی عدم قطعیت روبرو هستیم و این عدم قطعیت، از نداشتن اطلاعات کافی از سیستم ناشی میشود. به صورت تئوری ما اگر اطلاعات روحی روانی تمام سیاستمداران و سهامداران و سرمایه داران و همچنین حوادث احتمالی جهانی و هزاران نوع اطلاعات دیگر را داشته باشیم، میتوانیم با قطعیت، آیندهی بازار سهام را پیشبینی کنیم. ما اگر تمامی اطلاعات لازم راجع به دو نفر که در یک محیط هستند را داشته باشیم و تمامی اطلاعات لازم راجع به آن محیط را هم داشته باشیم، میتوانیم با قطعیت پیشبینی کنیم که آیا آنها با هم دوست میشوند یا خیر. اما چون این اطلاعات را نداریم، برایمان قطعی نیست که دوست میشوند یا نه و از همین بابت، آنها را از بابت دوست شدن یا نشدن، دارای ارادهای آزاد میبینیم. علت تمام این عدم قطعیتها، نداشتن اطلاعات کافی از آن سیستم است. حالا آن سیستم میخواهد آب و هوا باشد یا بازار سهام باشد یا روابط انسانی باشد. این عدم قطعیت، یک عدم قطعیت معرفت شناختی یا اپیستمیک (epistemic uncertainty) است و دلیلش هم این است که ما اطلاعات کافی نداریم.
اما این عدم قطعیت با عدم قطعیت سیستمهای کوانتومی تفاوت عمدهای دارد. عدم قطعیت در سیستمهای کوانتومی، یک عدم قطعیت ذاتی (intrinsic uncertainty) است. یعنی به دانش و اطلاعات ما از سیستم ربطی ندارد. در آزمایش دو شکاف، ما حتی اگر اطلاعاتمان از سیستم تمام و کمال باشد، باز هم نمیتوانیم با قطعیت پیشبینی کنیم که این الکترون اکنون از کدام شکاف عبور خواهد کرد. ما صرفا میتوانیم راجع به احتمال عبور الکترون از هر شکاف صحبت کنیم و نمیتوانیم با قطعیت بگوییم که حتما از این شکاف عبور میکند. همانطور که گفته شد، این ویژگی ذاتی سیستم کوانتومیست و ربطی به میزان دانش ما از این سیستم ندارد. اما بعضا به غلط، برای توجیه آزادی ارادهی انسان، به عدم قطعیت کوانتومی متوسل میشوند که اساسا بیربط است، چون ما سیستم کوانتومی نیستیم که قوانین کوانتوم بر ما حاکم باشد. اما ارادهی آزاد ما، معطوف به همان عدم قطعیت معرفتیست. چون اطلاعات ما از خودمان و از جهان، کامل نیست، ما با یک عدم قطعیت مواجهیم و میتوانیم بگوییم که دارای ارادهای آزاد هستیم.
- ابا اباد
@AbaEbad
ما در بازار سهام هم نمیتوانیم پیشبینی قطعی داشته باشیم. به این خاطر که یک تغییر کوچک در رفتار یک سهامدار، ممکن است آغازگر تغییرات بزرگ در بازار سهام باشد. پس ما در همین دنیای کلاسیک خودمان هم با نوعی عدم قطعیت روبرو هستیم و این عدم قطعیت، از نداشتن اطلاعات کافی از سیستم ناشی میشود. به صورت تئوری ما اگر اطلاعات روحی روانی تمام سیاستمداران و سهامداران و سرمایه داران و همچنین حوادث احتمالی جهانی و هزاران نوع اطلاعات دیگر را داشته باشیم، میتوانیم با قطعیت، آیندهی بازار سهام را پیشبینی کنیم. ما اگر تمامی اطلاعات لازم راجع به دو نفر که در یک محیط هستند را داشته باشیم و تمامی اطلاعات لازم راجع به آن محیط را هم داشته باشیم، میتوانیم با قطعیت پیشبینی کنیم که آیا آنها با هم دوست میشوند یا خیر. اما چون این اطلاعات را نداریم، برایمان قطعی نیست که دوست میشوند یا نه و از همین بابت، آنها را از بابت دوست شدن یا نشدن، دارای ارادهای آزاد میبینیم. علت تمام این عدم قطعیتها، نداشتن اطلاعات کافی از آن سیستم است. حالا آن سیستم میخواهد آب و هوا باشد یا بازار سهام باشد یا روابط انسانی باشد. این عدم قطعیت، یک عدم قطعیت معرفت شناختی یا اپیستمیک (epistemic uncertainty) است و دلیلش هم این است که ما اطلاعات کافی نداریم.
اما این عدم قطعیت با عدم قطعیت سیستمهای کوانتومی تفاوت عمدهای دارد. عدم قطعیت در سیستمهای کوانتومی، یک عدم قطعیت ذاتی (intrinsic uncertainty) است. یعنی به دانش و اطلاعات ما از سیستم ربطی ندارد. در آزمایش دو شکاف، ما حتی اگر اطلاعاتمان از سیستم تمام و کمال باشد، باز هم نمیتوانیم با قطعیت پیشبینی کنیم که این الکترون اکنون از کدام شکاف عبور خواهد کرد. ما صرفا میتوانیم راجع به احتمال عبور الکترون از هر شکاف صحبت کنیم و نمیتوانیم با قطعیت بگوییم که حتما از این شکاف عبور میکند. همانطور که گفته شد، این ویژگی ذاتی سیستم کوانتومیست و ربطی به میزان دانش ما از این سیستم ندارد. اما بعضا به غلط، برای توجیه آزادی ارادهی انسان، به عدم قطعیت کوانتومی متوسل میشوند که اساسا بیربط است، چون ما سیستم کوانتومی نیستیم که قوانین کوانتوم بر ما حاکم باشد. اما ارادهی آزاد ما، معطوف به همان عدم قطعیت معرفتیست. چون اطلاعات ما از خودمان و از جهان، کامل نیست، ما با یک عدم قطعیت مواجهیم و میتوانیم بگوییم که دارای ارادهای آزاد هستیم.
- ابا اباد
@AbaEbad
❤3👏2
خواهشا اینقدر روی حضور در محل کار اصرار نکنید و اجازه دهید گاهی کارکنان شما، دورکاری کنند و در هر محیطی که دوست دارند و راحتترند کار کنند. گاهی اوقات همین تغییر محیط بازدهی آنها را تا حد زیادی افزایش میدهد و کارهایی میکنند که شاید اگر در همان محیط کاری میماندند، اصلا از پس آن بر نمیآمدند. میخواهید برایتان در این رابطه هزار تا مثال بیاورم؟ من در اینجا (محیط لینکتین) با محدودیت کاراکتر ۳۰۰۰ تایی مواجه هستم و راستش را بخواهید، هزار مثال هم توی ذهنم ندارم. اما میتوانم یک مثال بیاورم که بعد از خواندن آن تصدیق بفرمایید که به اندازهی هزاران مثال میارزد. به تصویر زیر نگاه کنید. این تصویر جزیرهی هلگولند است که در شمال آلمان و در دریای شمال واقع شده. جزیرهی ساکتیست و همانطور که میبینید هیچ دار و درختی هم ندارد. اما پیشنهاد میکنم حتما اگر روزی گذارتان به هامبورگ افتاد، یکی دو ساعت وقت بگذارید و به این جزیره سری بزنید. هرچند به لحاظ مناظر طبیعی قشنگترین جزیرهای نیست که از آن بازدید کنید، اما این جزیرهی کوچک زادگاه مکانیک کوانتومی است.
در سال ۱۹۲۵، ورنر هایزنبرگ، در دانشگاه گوتینگن و در گروه تحقیقاتی ماکس برن، مشغول گذراندن دورهی پسادکترای خودش بود. فصل بهار بود و گردهی درختان حسابی امان هایزنبرگ جوان را بریده بود. او حساسیت شدیدی به گرده داشت. از همین بابت از ماکس برن درخواست که مدتی را دورکاری کند و به همین جزیرهی هلگولند برود که هیچ درخت و در نتیجه گردهای ندارد. او صرفا برای ده روز به این جزیرهی کوچک رفته بود. هایزنبرگ، در این جزیره فارغ از هرگونه حواسپرتی و با پیادهرویها و شناهای طولانی، خود را وقف کارش کرد و به تناقضات نظریهی مکانیک کلاسیک پرداخت. یک شب، او به یک موفقیت مهم دست پیدا کرد: قانون پایستگی انرژی در نظریه کوانتومی او درست مثل مکانیک کلاسیک صدق میکرد. بعد از کار شبانهروزی و انجام محاسبات بیشتر، او پیشنویس یکی از مهمترین مقالات تاریخ علم را به پایان رساند. نه از این مقالات کیلویی که بعضی پژوهشگرنماها چپ و راست چاپ میکنند. بلکه از آن مقالاتی که علم را زیر و رو میکند و آرزوی هر محققیست که در کل حیات حرفهای خود، فقط یکی از آنها چاپ کند.
در ۲۹ جولای، هایزنبرگ مقاله خود را با عنوان «دربارهی یک تفسیر جدید نظریهی کوانتومی از روابط سینماتیکی و مکانیکی»، در ژورنال Zeitschrift für Physik، که یک ژورنال نسبتا جدید آلمانی بود، سابمیت کرد. هایزنبرگ در این مقاله، برای اولین بار فرمولبندی ماتریسی مکانیک کوانتومی را ارائه داد. استاد او ماکس برن ابتدا متوجه اهمیت و ارزش کار هایزنبرگ نشد. اما وقتی ریاضیدانان دیگر به کار هایزنبرگ سر و شکل درست در فرمالیسم ماتریسی دادند، ماکس برن متوجه اهمیت کار او شد. این مقاله آنچنان به سرعت مورد توجه جامعهی علمی قرار گرفت که در مدت زمان بسیار کوتاهی به خلق نظریهی کوانتومی مدرن منجر شد. تنها طی دو سال و تا سال ۱۹۲۷، این نظریه به اندازهای بالغ شد که بور و انیشتین در پنجمین کنفرانس فیزیک سولوی در مورد پیامدهای فلسفی آن بحث میکردند. فقط چند سال بعد، هایزنبرگ جایزهی نوبل فیزیک ۱۹۳۲ را از بابت ابداع مکانیک کوانتومی دریافت کرد. هایزنبرگ در همان ده روز دورکاریاش در جزیرهی هلگولند، مهمترین خشت مهمترین شاخهی علم مدرن را گذاشت. از همین بابت، جزیرهی هلگولند به عنوان زادگاه کوانتوم معرفی میشود و این دورکاری را هم میتوان مهمترین دورکاری تاریخ نامید.
- ابا اباد
@AbaEbad
در سال ۱۹۲۵، ورنر هایزنبرگ، در دانشگاه گوتینگن و در گروه تحقیقاتی ماکس برن، مشغول گذراندن دورهی پسادکترای خودش بود. فصل بهار بود و گردهی درختان حسابی امان هایزنبرگ جوان را بریده بود. او حساسیت شدیدی به گرده داشت. از همین بابت از ماکس برن درخواست که مدتی را دورکاری کند و به همین جزیرهی هلگولند برود که هیچ درخت و در نتیجه گردهای ندارد. او صرفا برای ده روز به این جزیرهی کوچک رفته بود. هایزنبرگ، در این جزیره فارغ از هرگونه حواسپرتی و با پیادهرویها و شناهای طولانی، خود را وقف کارش کرد و به تناقضات نظریهی مکانیک کلاسیک پرداخت. یک شب، او به یک موفقیت مهم دست پیدا کرد: قانون پایستگی انرژی در نظریه کوانتومی او درست مثل مکانیک کلاسیک صدق میکرد. بعد از کار شبانهروزی و انجام محاسبات بیشتر، او پیشنویس یکی از مهمترین مقالات تاریخ علم را به پایان رساند. نه از این مقالات کیلویی که بعضی پژوهشگرنماها چپ و راست چاپ میکنند. بلکه از آن مقالاتی که علم را زیر و رو میکند و آرزوی هر محققیست که در کل حیات حرفهای خود، فقط یکی از آنها چاپ کند.
در ۲۹ جولای، هایزنبرگ مقاله خود را با عنوان «دربارهی یک تفسیر جدید نظریهی کوانتومی از روابط سینماتیکی و مکانیکی»، در ژورنال Zeitschrift für Physik، که یک ژورنال نسبتا جدید آلمانی بود، سابمیت کرد. هایزنبرگ در این مقاله، برای اولین بار فرمولبندی ماتریسی مکانیک کوانتومی را ارائه داد. استاد او ماکس برن ابتدا متوجه اهمیت و ارزش کار هایزنبرگ نشد. اما وقتی ریاضیدانان دیگر به کار هایزنبرگ سر و شکل درست در فرمالیسم ماتریسی دادند، ماکس برن متوجه اهمیت کار او شد. این مقاله آنچنان به سرعت مورد توجه جامعهی علمی قرار گرفت که در مدت زمان بسیار کوتاهی به خلق نظریهی کوانتومی مدرن منجر شد. تنها طی دو سال و تا سال ۱۹۲۷، این نظریه به اندازهای بالغ شد که بور و انیشتین در پنجمین کنفرانس فیزیک سولوی در مورد پیامدهای فلسفی آن بحث میکردند. فقط چند سال بعد، هایزنبرگ جایزهی نوبل فیزیک ۱۹۳۲ را از بابت ابداع مکانیک کوانتومی دریافت کرد. هایزنبرگ در همان ده روز دورکاریاش در جزیرهی هلگولند، مهمترین خشت مهمترین شاخهی علم مدرن را گذاشت. از همین بابت، جزیرهی هلگولند به عنوان زادگاه کوانتوم معرفی میشود و این دورکاری را هم میتوان مهمترین دورکاری تاریخ نامید.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍6
سه مشاهده (observation) از جوایز نوبل ۲۰۲۵:
مشاهدهی اول : از بین ۹ نفر برندگان نوبل علمی (نوبل فیزیک، نوبل شیمی، نوبل فیزیولوژی یا پزشکی) امسال، ۶ نفر شهروند (یا با افیلیشن) ایالات متحده بودند. این یعنی آمریکا در بخش تحقیقات بنیادین همچنان نسبت به بقیهی دنیا با اختلاف معناداری پیشتاز است. علت این موضوع میتواند تا حدی به سرمایه گذاری درست در حوزههای بنیادین علم در آمریکا باز گردد. سیاستمداران و سرمایه داران ایالات متحده به درستی اهمیت علوم بنیادین در تولید ثروت را درک کرده و همچنان روی این حوزهها سرمایه گذاری میکنند. اما این همهی موضوع نیست که اگر این چنین بود، بایستی محققان چینی سر و کلهشان در بین برندگان نوبل پیدا میشد. اما میبینیم که علیرغم سرمایه گذاری بالای چین در تحقیقات بنیادین، هنوز هم محققان چینی جایی در لیست برندگان نوبلهای علمی پیدا نکردهاند. شاید مهمتر از سرمایه گذاری، موفقیت ایالات متحده در جذب برترین دانشمندان جهان است. به هرحال علیرغم امکانات بالایی که دانشگاههای چین برای محققان فراهم میکنند، هنوز هم دانشمندان درجه یک دنیا، به رفتن به چین رغبتی نشان نمیدهند.
مشاهدهی دوم : کمیتهی نوبل بارها نشان داده که تحت تاثیر پروپاگاندا و هجمههای رسانهای قرار نمیگیرد و کار خودش را بدون توجه به فشار رسانهها و افکار عمومی انجام میدهد. این بار هم کمیتهی نوبل تحت فشار نماد پوپولیسم ( آقای د ت که از بابت احتمال حذف این پست نمیتوان اسمش را برد) قرار نگرفت و نوبل صلح به فعال ونزوئلایی رسید. اما جدا از بحثهایی که راجع به آقای پوپولیست وجود دارد، این نکته باید بسیار مورد توجه ما قرار بگیرد که رئیس جمهور قدرتمندترین و ثروتمندترین کشور جهان که میتوان او را قدرتمندترین فرد روی کرهی زمین نامید، اینقدر برای دریافت جایزهی نوبل خودش را به آب و آتش میزند و همکاران و طرفدارانش به خاطر برنده نشدن او، اینقدر جلز و ولز میکنند. این موضوع اهمیت و ارزش جوایز نوبل را نشان میدهد. پس نباید ارزش جوایز نوبل را دست کم گرفت. جایزهی نوبل با هر جایزهی دیگری فرق میکند و هر کشوری که شهروندش موفق شود یکی از جوایز نوبل را کسب کند، میتواند بسیار به این موضوع افتخار کند.
مشاهدهی سوم : امسال یک محقق عربستانی - آمریکایی شاید هم اردنی-آمریکایی به عنوان یکی از برندگان نوبل شیمی اعلام شد. البته قبلا دانشمندانی از ترکیه و پاکستان هم در بین برندگان نوبلهای علمی بودهاند. اما هنوز جای ایرانیان در فهرست برندگان خالیست و دستاورد ما تاکنون فقط دو نوبل صلح بوده است. علت این امر میتواند عوامل مختلفی باشد. یکی از این عوامل این است که بچههای باهوش ما خودشان را علاف رشتههای پزشکی و مهندسی کردهاند و کمتر به سمت شاخههای بنیادین علم مثل فیزیک و شیمی میروند. در حالیکه علم واقعی از شاخههای بنیادین در میآید نه از پزشکی و مهندسی. علت این موضوع بخشی به خاطر سیاستها بوده و بخشی به خاطر فشارهای اجتماعی. عامل دیگر نیز این است که دانشمندان ما به جای انجام پژوهشهای عمیق و اصیل، به ماشینهای چاپ مقاله تبدیل شده اند و هر سال اسمشان در لیست پراستنادترین دانشمندان جهان میآید، اما از کارهایشان یک تئوری اصیل و جدید در نمیآید و همچنان ما در حسرت این ماندهایم که اسم یک دانشمند ایرانی در بین برندگان نوبل علمی پیدا شود. امیدوارم در آینده با تغییر نگاه ما ایرانیان به علم و پژوهش، اسامی ایرانی نیز در بین برندگان نوبل علمی دیده شود.
- ابا اباد
@AbaEbad
مشاهدهی اول : از بین ۹ نفر برندگان نوبل علمی (نوبل فیزیک، نوبل شیمی، نوبل فیزیولوژی یا پزشکی) امسال، ۶ نفر شهروند (یا با افیلیشن) ایالات متحده بودند. این یعنی آمریکا در بخش تحقیقات بنیادین همچنان نسبت به بقیهی دنیا با اختلاف معناداری پیشتاز است. علت این موضوع میتواند تا حدی به سرمایه گذاری درست در حوزههای بنیادین علم در آمریکا باز گردد. سیاستمداران و سرمایه داران ایالات متحده به درستی اهمیت علوم بنیادین در تولید ثروت را درک کرده و همچنان روی این حوزهها سرمایه گذاری میکنند. اما این همهی موضوع نیست که اگر این چنین بود، بایستی محققان چینی سر و کلهشان در بین برندگان نوبل پیدا میشد. اما میبینیم که علیرغم سرمایه گذاری بالای چین در تحقیقات بنیادین، هنوز هم محققان چینی جایی در لیست برندگان نوبلهای علمی پیدا نکردهاند. شاید مهمتر از سرمایه گذاری، موفقیت ایالات متحده در جذب برترین دانشمندان جهان است. به هرحال علیرغم امکانات بالایی که دانشگاههای چین برای محققان فراهم میکنند، هنوز هم دانشمندان درجه یک دنیا، به رفتن به چین رغبتی نشان نمیدهند.
مشاهدهی دوم : کمیتهی نوبل بارها نشان داده که تحت تاثیر پروپاگاندا و هجمههای رسانهای قرار نمیگیرد و کار خودش را بدون توجه به فشار رسانهها و افکار عمومی انجام میدهد. این بار هم کمیتهی نوبل تحت فشار نماد پوپولیسم ( آقای د ت که از بابت احتمال حذف این پست نمیتوان اسمش را برد) قرار نگرفت و نوبل صلح به فعال ونزوئلایی رسید. اما جدا از بحثهایی که راجع به آقای پوپولیست وجود دارد، این نکته باید بسیار مورد توجه ما قرار بگیرد که رئیس جمهور قدرتمندترین و ثروتمندترین کشور جهان که میتوان او را قدرتمندترین فرد روی کرهی زمین نامید، اینقدر برای دریافت جایزهی نوبل خودش را به آب و آتش میزند و همکاران و طرفدارانش به خاطر برنده نشدن او، اینقدر جلز و ولز میکنند. این موضوع اهمیت و ارزش جوایز نوبل را نشان میدهد. پس نباید ارزش جوایز نوبل را دست کم گرفت. جایزهی نوبل با هر جایزهی دیگری فرق میکند و هر کشوری که شهروندش موفق شود یکی از جوایز نوبل را کسب کند، میتواند بسیار به این موضوع افتخار کند.
مشاهدهی سوم : امسال یک محقق عربستانی - آمریکایی شاید هم اردنی-آمریکایی به عنوان یکی از برندگان نوبل شیمی اعلام شد. البته قبلا دانشمندانی از ترکیه و پاکستان هم در بین برندگان نوبلهای علمی بودهاند. اما هنوز جای ایرانیان در فهرست برندگان خالیست و دستاورد ما تاکنون فقط دو نوبل صلح بوده است. علت این امر میتواند عوامل مختلفی باشد. یکی از این عوامل این است که بچههای باهوش ما خودشان را علاف رشتههای پزشکی و مهندسی کردهاند و کمتر به سمت شاخههای بنیادین علم مثل فیزیک و شیمی میروند. در حالیکه علم واقعی از شاخههای بنیادین در میآید نه از پزشکی و مهندسی. علت این موضوع بخشی به خاطر سیاستها بوده و بخشی به خاطر فشارهای اجتماعی. عامل دیگر نیز این است که دانشمندان ما به جای انجام پژوهشهای عمیق و اصیل، به ماشینهای چاپ مقاله تبدیل شده اند و هر سال اسمشان در لیست پراستنادترین دانشمندان جهان میآید، اما از کارهایشان یک تئوری اصیل و جدید در نمیآید و همچنان ما در حسرت این ماندهایم که اسم یک دانشمند ایرانی در بین برندگان نوبل علمی پیدا شود. امیدوارم در آینده با تغییر نگاه ما ایرانیان به علم و پژوهش، اسامی ایرانی نیز در بین برندگان نوبل علمی دیده شود.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍6❤2
یک روزی دو فیزیکدان آمریکایی اهل تگزاس، به نامهای دوین فارمر و نورمن پاکارد، تصمیم گرفتند که یک موسسهی علمی ایجاد کنند که هدفش روشنگری در زمینهی علم و دانش باشد. اما آنها برای تاسیس این موسسه نیاز به پول داشتند و تنها راهی هم که به ذهنشان رسید، استفاده از خود علم برای پول در آوردن بود. البته شوخی میکنم شاید راههای دیگری هم به ذهنشان رسیده بود، اما در هر صورت به این نتیجه رسیدند که از علمی که دارند باید در یک جایی استفاده کنند و خودشان این را نشان دهند که علمشان برای پول در آوردن هم خوب است. چون فیزیکدان بودند هم قوانین فیزیک را خوب میشناختند و هم قوانین احتمال را. فکر کردند و فکر کردند که کجا این سه تا با هم وجود دارد. یعنی جاییکه قوانین فیزیک+قوانین احتمال+پول با یکدیگر حضور داشته باشند. چون اهل تگزاس بودند، اولین جایی که به ذهنشان آمد، کازینو بود. توی کازینوها وسیلهای به نام چرخ رولت وجود دارد که هم به قوانین فیزیک احترام میگذارد و هم به قوانین احتمال و هم اینکه پول زیادی را در دل خودش دارد.
برای تعیین عدد و رنگ برنده، یک متصدی چرخ را میچرخاند، سپس توپ کوچکی را در جهت مخالف بر مسیری مدور پیرامون چرخ به چرخش درمیآورد. توپ در نهایت میایستد و بر روی چرخ و داخل یکی از ۳۷ (رولت اروپایی) یا ۳۸ (رولت آمریکایی) خانهی رنگی و شمارهدار میافتد. آنوقت شرکت کننده براساس عدد و رنگی که روی آن شرط بسته بود، شرط را میبرد یا میبازد. اما در اکثر موارد، کازینو میبرد نه شرکت کننده. اگر برعکس آن درست میبود که اینقدر کازینو در سراسر جهان دایر نمیشد. اما این دو فیزیکدان چه چیزی توی سرشان داشتند؟ برنامه از این قرار بود که یکی از این چرخها خریدند و خیلی دقیق نشستند و جنبههای تئوری و عملی این بازی را شناختند. از خودشان پرسیدند که چه چیزهایی بر حرکت این توپ تاثیر دارد. چیزهایی مثل سرعت اولیهی پرتاب توپ، مقاومت هوا، جهت پرتاب و چیزهایی از این دست را در محاسباتشان لحاظ کردند و به یک مدلی رسیدند که به ظاهر میتوانست رفتار توپ را خوب پیشبینی کند و با احتمال خوبی جواب درست را به آنها بگوید. اما هنوز یک اشکال وجود داشت. اینکه توی کازینو فرصت و امکان چنین محاسباتی وجود نداشت.
حالا آنها تصمیم گرفتند که این مدل را به صورت یک برنامهی کامپیوتری برنامه نویسی کنند. اما امکان بردن کامپیوتر به کازینو هم وجود نداشت. پس یک کامپیوتر خیلی کوچک طراحی کردند که در حد سه کیلوبایت حافظه داشت. این ماشین اینقدر کوچک بود که زیر یک کفش مخصوص (تصویر زیر) تعبیه شده بود. یکی از این دو نفر، دکمهای را در کفش خود فشار میداد تا موقعیت و سرعت توپ را پس از رها شدن توسط متصدی میز و شروع حرکت توپ به دور چرخ رولت اندازهگیری کند. سپس کامپیوتر از اطلاعات وارد شده برای محاسبه موقعیت احتمالی فرود توپ استفاده میکرد. سپس سیگنالی به نفر دوم ارسال میکرد که مثلا توپ فلان نقطه متوقف میشود. این کامپیوتر ابتدا خوب کار نمیکرد. اما بعد از اصلاحاتی که روی آن انجام دادند، پیشبینیهای خیلی خوبی انجام میداد. طوریکه حالا درصد موفقیت آنها ۲۰ درصد بیشتر از درصد موفقیت کازینو بود. آنها کم کم توانستند پول خیلی خوبی از کازینوها در بیاورند. اما بعد از مدتی، کازینوها به درصد بالای موفقیت آنها شک کردند و دیگر به آنها اجازهی ورود به کازینوها را نمیدادند و این کار جالبشان به خاطره تبدیل شد. آنها بعدا یکی از اولین کمپانیهای پیشبینی بازار سهام را تاسیس کردند.
- ابا اباد
@AbaEbad
برای تعیین عدد و رنگ برنده، یک متصدی چرخ را میچرخاند، سپس توپ کوچکی را در جهت مخالف بر مسیری مدور پیرامون چرخ به چرخش درمیآورد. توپ در نهایت میایستد و بر روی چرخ و داخل یکی از ۳۷ (رولت اروپایی) یا ۳۸ (رولت آمریکایی) خانهی رنگی و شمارهدار میافتد. آنوقت شرکت کننده براساس عدد و رنگی که روی آن شرط بسته بود، شرط را میبرد یا میبازد. اما در اکثر موارد، کازینو میبرد نه شرکت کننده. اگر برعکس آن درست میبود که اینقدر کازینو در سراسر جهان دایر نمیشد. اما این دو فیزیکدان چه چیزی توی سرشان داشتند؟ برنامه از این قرار بود که یکی از این چرخها خریدند و خیلی دقیق نشستند و جنبههای تئوری و عملی این بازی را شناختند. از خودشان پرسیدند که چه چیزهایی بر حرکت این توپ تاثیر دارد. چیزهایی مثل سرعت اولیهی پرتاب توپ، مقاومت هوا، جهت پرتاب و چیزهایی از این دست را در محاسباتشان لحاظ کردند و به یک مدلی رسیدند که به ظاهر میتوانست رفتار توپ را خوب پیشبینی کند و با احتمال خوبی جواب درست را به آنها بگوید. اما هنوز یک اشکال وجود داشت. اینکه توی کازینو فرصت و امکان چنین محاسباتی وجود نداشت.
حالا آنها تصمیم گرفتند که این مدل را به صورت یک برنامهی کامپیوتری برنامه نویسی کنند. اما امکان بردن کامپیوتر به کازینو هم وجود نداشت. پس یک کامپیوتر خیلی کوچک طراحی کردند که در حد سه کیلوبایت حافظه داشت. این ماشین اینقدر کوچک بود که زیر یک کفش مخصوص (تصویر زیر) تعبیه شده بود. یکی از این دو نفر، دکمهای را در کفش خود فشار میداد تا موقعیت و سرعت توپ را پس از رها شدن توسط متصدی میز و شروع حرکت توپ به دور چرخ رولت اندازهگیری کند. سپس کامپیوتر از اطلاعات وارد شده برای محاسبه موقعیت احتمالی فرود توپ استفاده میکرد. سپس سیگنالی به نفر دوم ارسال میکرد که مثلا توپ فلان نقطه متوقف میشود. این کامپیوتر ابتدا خوب کار نمیکرد. اما بعد از اصلاحاتی که روی آن انجام دادند، پیشبینیهای خیلی خوبی انجام میداد. طوریکه حالا درصد موفقیت آنها ۲۰ درصد بیشتر از درصد موفقیت کازینو بود. آنها کم کم توانستند پول خیلی خوبی از کازینوها در بیاورند. اما بعد از مدتی، کازینوها به درصد بالای موفقیت آنها شک کردند و دیگر به آنها اجازهی ورود به کازینوها را نمیدادند و این کار جالبشان به خاطره تبدیل شد. آنها بعدا یکی از اولین کمپانیهای پیشبینی بازار سهام را تاسیس کردند.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍5❤1
شما حتما مدتهاست که این بنای بسیار زیبا و جذاب یعنی اپرا هاوس سیدنی را دیده اید و احتمالا کشور استرالیا را با آن میشناسید. از این بنا به عنوان یکی از مهمترین و متمایزترین آثار معماری قرن بیستم یاد میشود. میتوان بحثهای زیادی راجع به این بنا در حوزههای معماری و زیبایی شناسی کرد. مثلا میتوان پرسید که زیبایی این بنا در چیست؟ آیا اگر این بنا به جای قرن بیستم، مثلا در قرن پانزدهم ساخته میشد، باز هم برای مردم آن زمان زیبا بود یا زیبایی در چشم مردم آن زمان، با زیبایی در چشم مردم قرن بیستم و بیست و یکم اساسا متفاوت بوده است؟ آیا ما چون چشممان به دیدن بناهای با معماری مدرن و پست مدرن عادت کرده است، این بنا را یک شاهکار معماری میبینیم یا نه این بنا واقعا خودش به خودی خود، یک شاهکار معماری است و چشم هر بینندهای از هر زمانی از تاریخ را مینوازد؟ آیا مثلا یک پادشاه در قرن پانزدهم حاضر بود برای ساختن چنین بنایی پولی بپردازد؟ آیا اگر یک نفر از قرنهای گذشته این بنا را میدید، او نیز احساس میکرد که این یک تالار اپرا و محلی برای اجرای هنرهای نمایشیست؟
راستش من که معمار نیستم و یک معمار یا کسی که فلسفهی معماری یا فلسفهی زیبایی شناسی میداند، باید به این سوالات پاسخ دهد. اینها سوالات بسیار مهمی هستند که همواره در حوزههای مختلف هنری مطرح میشوند و فیلسوفان در پاسخ به این سوالات، به سطوح عمیقتری از انسان و ارتباطش با انسان و جهان وارد میشوند. اما حالا فرض کنید که پاسخ سوالات فوق همگی بله است و یک معماری در قرن پانزدهم میلادی چنین طرحی به ذهنش رسیده و اتفاقا از نگاه او طرح زیباییست. او که معمار مشهوریست، به نزد پادشاه مثلا بریتانیای کبیر میرود و به او پیشنهاد میکند که این اپرا هاوس را در ساحل رودخانهی تیمز لندن بسازند. پادشاه هم که از تئاتر و موسیقی و هنرهای نمایشی خوشش میآید، دستور میدهد که هرچیزی که این معمار بزرگ لازم دارد برایش فراهم کنند و چون میخواهد که اسمش با ساخت این بنا در تاریخ ثبت شود و خودش را یک لحظه مثل فراعنهی مصر تصور میکند، دستور میدهد که هرچقدر هزینهی ساخت این بنا شد، به این معمار بپردازند تا او بنای مورد علاقهاش را بسازد و تاریخ ساز شود و اسم بریتانیا بالاتر و بالاتر برود.
خب تا اینجا همه چیز فراهم است، جز یک چیز که خواهیم دید. پادشاه از معمار میپرسد خب برای ساخت این سازه، به چه چیزهایی نیاز داری؟ معمار هم میگوید بام این سازه از ۲۱۹۴ قطعه بتونی ساخته میشود که وزن تقریبی هر کدام ۱۵ تن میباشد. این بلوکهای بتنی با بیش از یک میلیون کاشی ساخت سوئد پوشیده خواهند شد. در این ساختمان ما ۶۲۲۵ متر مربع شیشه به کار خواهیم برد که باید از فرانسه تهیه کنیم و به لندن بیاوریم. برای روشنایی آن هم شمع جوابگو نیست و ما به بیشتر از ۱۵۰۰۰ لامپ و ۶۴۵ کیلومتر سیم نیاز داریم. چون نمیخواهیم بازدیدکنندگان داخل این سازه خفه شوند، ما به ۲۶ دستگاه تهویه مطبوع نیاز داریم که بیش از ۲۸۵۰۰ مترمکعب هوا را با سرعت ۲۰ کیلومتر در ساعت در داخل کانالها بدمند. کل برق مصرفی این اپرا هاوس به اندازهی یک شهر ۲۵ هزار نفری خواهد بود. با دادن این اطلاعات دهان پادشاه و اطرافیانش و حتی خود معمار باز میماند و این طرح به شدت جذاب و زیبا، در نطفه خفه میشود. بله مشکل اصلی اینجاست که علم و تکنولوژی هنوز آنقدر پیشرفت نکرده که چنین بنایی ساخته شود. پس حتی پیشرفتهای کنونی معماری نیز تا حد زیادی مرهون پیشرفت علم و تکنولوژیست.
- ابا اباد
@AbaEbad
راستش من که معمار نیستم و یک معمار یا کسی که فلسفهی معماری یا فلسفهی زیبایی شناسی میداند، باید به این سوالات پاسخ دهد. اینها سوالات بسیار مهمی هستند که همواره در حوزههای مختلف هنری مطرح میشوند و فیلسوفان در پاسخ به این سوالات، به سطوح عمیقتری از انسان و ارتباطش با انسان و جهان وارد میشوند. اما حالا فرض کنید که پاسخ سوالات فوق همگی بله است و یک معماری در قرن پانزدهم میلادی چنین طرحی به ذهنش رسیده و اتفاقا از نگاه او طرح زیباییست. او که معمار مشهوریست، به نزد پادشاه مثلا بریتانیای کبیر میرود و به او پیشنهاد میکند که این اپرا هاوس را در ساحل رودخانهی تیمز لندن بسازند. پادشاه هم که از تئاتر و موسیقی و هنرهای نمایشی خوشش میآید، دستور میدهد که هرچیزی که این معمار بزرگ لازم دارد برایش فراهم کنند و چون میخواهد که اسمش با ساخت این بنا در تاریخ ثبت شود و خودش را یک لحظه مثل فراعنهی مصر تصور میکند، دستور میدهد که هرچقدر هزینهی ساخت این بنا شد، به این معمار بپردازند تا او بنای مورد علاقهاش را بسازد و تاریخ ساز شود و اسم بریتانیا بالاتر و بالاتر برود.
خب تا اینجا همه چیز فراهم است، جز یک چیز که خواهیم دید. پادشاه از معمار میپرسد خب برای ساخت این سازه، به چه چیزهایی نیاز داری؟ معمار هم میگوید بام این سازه از ۲۱۹۴ قطعه بتونی ساخته میشود که وزن تقریبی هر کدام ۱۵ تن میباشد. این بلوکهای بتنی با بیش از یک میلیون کاشی ساخت سوئد پوشیده خواهند شد. در این ساختمان ما ۶۲۲۵ متر مربع شیشه به کار خواهیم برد که باید از فرانسه تهیه کنیم و به لندن بیاوریم. برای روشنایی آن هم شمع جوابگو نیست و ما به بیشتر از ۱۵۰۰۰ لامپ و ۶۴۵ کیلومتر سیم نیاز داریم. چون نمیخواهیم بازدیدکنندگان داخل این سازه خفه شوند، ما به ۲۶ دستگاه تهویه مطبوع نیاز داریم که بیش از ۲۸۵۰۰ مترمکعب هوا را با سرعت ۲۰ کیلومتر در ساعت در داخل کانالها بدمند. کل برق مصرفی این اپرا هاوس به اندازهی یک شهر ۲۵ هزار نفری خواهد بود. با دادن این اطلاعات دهان پادشاه و اطرافیانش و حتی خود معمار باز میماند و این طرح به شدت جذاب و زیبا، در نطفه خفه میشود. بله مشکل اصلی اینجاست که علم و تکنولوژی هنوز آنقدر پیشرفت نکرده که چنین بنایی ساخته شود. پس حتی پیشرفتهای کنونی معماری نیز تا حد زیادی مرهون پیشرفت علم و تکنولوژیست.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍3❤1
احتمالا شما در هفتههای اخیر یا شاید ماههای اخیر، ویدئویی مانند ویدئوی زیر را دیدهاید که عدهای از مردم کشور نیوزیلند، در وسط میدان مسابقه یا وسط پارلمان یا هر جای دیگری، در حال اجرای این آیین نمایشی خودشان هستند. اسم این نمایش، هاکای مائوریهاست. در میان ساکنین اولیهی نیوزیلند یعنی مائوریها، به طور سنتی، هاکا راهی برای استقبال و پذیرایی از قبایل مهمان بود، اما همچنین برای آمادهسازی جنگجویان قبل از رفتن به نبرد نیز استفاده میشد. این نمایش قدرت فیزیکی بود، اما همچنین تجسم غرور فرهنگی، قدرت و وحدت بود. هاکا که معمولاً به صورت گروهی اجرا میشود، شامل سرودها و اعمالی مانند واوئه تاکاهیا (کوبیدن پا)، حرکات دست و حرکات صورت، از جمله پوکانا (چشمهای برآمده) و وترو (بیرون آوردن زبان) است. امروزه، هاکا نمایانگر مانا (پرستیژ) و احترام است. هاکا در مناسبتهای مهم مانند عروسی، مراسم تشییع جنازه و در مراسم سنتی خوشامدگویی یا مسابقات ورزشی انجام میشود. هاکا اکنون در موارد مختلف اجرا میشود و در تار و پود جامعهی نیوزیلند تنیده شده است.
اتفاقا شکلهایی از این مراسم نیز برای اعتراض به تصویب بعضی قوانین در پارلمان نیوزیلند اجرا میشود. حتی در وبسایتهای دولتی نیوزیلند هم از آن به عنوان یک حرکت فرهنگی یاد میگردد و دولت نیوزیلند نه تنها اجرای آن را منع نمیکند، بلکه حتی دانش آموزان در مدارس و دانشجویان در دانشگاهها نیز در مراسم مختلف، به اجرای این نمایش تشویق میشوند. حالا دوباره به این ویدئو نگاه کنید. حداقل نصف اعضای این تیم ورزشی نیوزیلند، چهرههای سفید پوست و کاملا اروپایی دارند و مشخص است که جزو گروههایی هستند که اجدادشان از اروپا به نیوزیلند مهاجرت کردهاند. چهرهی بومیان نیوزیلند یا همان مائوریها کاملا مشخص است. آنها به لحاظ فرم چهره و همچنین رنگ پوست، به مردم جزایر پلی نزی در اقیانوس آرام شبیه هستند و خب این طبیعیست. چون نخستین مردمانی که به نیوزیلند رفتند هم مردم این مناطق بودند و نه مردم اروپا یا سایر نقاط جهان. اما چرا باید نوادگان مهاجران اروپایی به نیوزیلند، اکنون آیینهای نمایشی بومیان نیوزیلند را اجرا کنند؟ شاید اصلیترین علت این موضوع، ایجاد هویت نیوزیلندی باشد. چرا که این نمایش، مخصوص بومیان نیوزیلند است و در هیچ جای دیگر از دنیا وجود ندارد.
پس مردم نیوزیلند با این کار سعی دارند یک ملت با یک هویت نیوزیلندی بسازند. یک هویت متکثر و رنگارنگ، اما واحد. مثال نیوزیلند برای ما ایرانیان یک درس بزرگ دارد. اینکه میبینیم کشوری مثل نیوزیلند سعی میکند با گرد آوردن آداب و رسوم قبایل بومی نیوزیلند مثل همین رقص هاکا و آمیختن آن با قواعد و جنبههای مدرن اروپایی مثل پارلمان و بازی راگبی، یک هویت جدید بسازد تا مردم نیوزیلند، خودشان را منحصر بفرد و متفاوت از بقیهی دنیا و دارای هویت نیوزیلندی ببینند، به ما اهمیت و ارزش ملت سازی و هویت منتج از آن را نشان میدهد. حالا وقتی ما این را میبینیم که ملتی که تا پیش از این هویتی از آن خودش نداشته (حتی همان قبایل بومی نیوزیلند هم هویت واحدی به نام نیوزیلندی نداشته اند)، اینقدر تلاش میکند تا برای خودش هویتی دست و پا کند، ما ایرانیان که قرنهاست تحت هویت ایرانی بودگی بودهایم، بایستی قدر این هویت داشتن و ملت بودن را بدانیم و به شکلی متعادل از این هویتی که داریم پاسداری کنیم. وگرنه روزی مجبور خواهیم شد که همانند کشورهایی مثل نیوزیلند، با مشقت فراوان به جستجوی هویت سازی برویم.
- ابا اباد
@AbaEbad
اتفاقا شکلهایی از این مراسم نیز برای اعتراض به تصویب بعضی قوانین در پارلمان نیوزیلند اجرا میشود. حتی در وبسایتهای دولتی نیوزیلند هم از آن به عنوان یک حرکت فرهنگی یاد میگردد و دولت نیوزیلند نه تنها اجرای آن را منع نمیکند، بلکه حتی دانش آموزان در مدارس و دانشجویان در دانشگاهها نیز در مراسم مختلف، به اجرای این نمایش تشویق میشوند. حالا دوباره به این ویدئو نگاه کنید. حداقل نصف اعضای این تیم ورزشی نیوزیلند، چهرههای سفید پوست و کاملا اروپایی دارند و مشخص است که جزو گروههایی هستند که اجدادشان از اروپا به نیوزیلند مهاجرت کردهاند. چهرهی بومیان نیوزیلند یا همان مائوریها کاملا مشخص است. آنها به لحاظ فرم چهره و همچنین رنگ پوست، به مردم جزایر پلی نزی در اقیانوس آرام شبیه هستند و خب این طبیعیست. چون نخستین مردمانی که به نیوزیلند رفتند هم مردم این مناطق بودند و نه مردم اروپا یا سایر نقاط جهان. اما چرا باید نوادگان مهاجران اروپایی به نیوزیلند، اکنون آیینهای نمایشی بومیان نیوزیلند را اجرا کنند؟ شاید اصلیترین علت این موضوع، ایجاد هویت نیوزیلندی باشد. چرا که این نمایش، مخصوص بومیان نیوزیلند است و در هیچ جای دیگر از دنیا وجود ندارد.
پس مردم نیوزیلند با این کار سعی دارند یک ملت با یک هویت نیوزیلندی بسازند. یک هویت متکثر و رنگارنگ، اما واحد. مثال نیوزیلند برای ما ایرانیان یک درس بزرگ دارد. اینکه میبینیم کشوری مثل نیوزیلند سعی میکند با گرد آوردن آداب و رسوم قبایل بومی نیوزیلند مثل همین رقص هاکا و آمیختن آن با قواعد و جنبههای مدرن اروپایی مثل پارلمان و بازی راگبی، یک هویت جدید بسازد تا مردم نیوزیلند، خودشان را منحصر بفرد و متفاوت از بقیهی دنیا و دارای هویت نیوزیلندی ببینند، به ما اهمیت و ارزش ملت سازی و هویت منتج از آن را نشان میدهد. حالا وقتی ما این را میبینیم که ملتی که تا پیش از این هویتی از آن خودش نداشته (حتی همان قبایل بومی نیوزیلند هم هویت واحدی به نام نیوزیلندی نداشته اند)، اینقدر تلاش میکند تا برای خودش هویتی دست و پا کند، ما ایرانیان که قرنهاست تحت هویت ایرانی بودگی بودهایم، بایستی قدر این هویت داشتن و ملت بودن را بدانیم و به شکلی متعادل از این هویتی که داریم پاسداری کنیم. وگرنه روزی مجبور خواهیم شد که همانند کشورهایی مثل نیوزیلند، با مشقت فراوان به جستجوی هویت سازی برویم.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍3❤1👏1
تصویر : سمپوزیوم مهر ۰۴ لیگ فلاسفه. لیگ فلاسفه حتما خروجی نظام فکری و جهانبینی یک تاثیرگذار راستین مثل استاد Daydaad | دِیداد است که میتواند منتهی به جنبش فلسفهی کاربردی و در نهایت یک فرهنگ شود.
@AbaEbad
@AbaEbad
❤2👏1
مدتهاست به این مساله فکر میکنم که با توجه به اینکه این روزها بسیاری از انسانها ادعای تاثیرگذاری دارند یا حداقل به دنبال تاثیرگذاری هستند، شاید بد نباشد که یک دسته بندی از انواع تاثیرگذاری داشته باشیم.
سه دستهی تاثیرگذاران از دیدگاه من:
دستهی نخست (تاثیرگذاران بی تاثیر) : عدهی زیادی از افراد فعال در شبکههای اجتماعی، دوست دارند تاثیر بگذارند، اما تنبل هستند. این افراد نه مطالعهی کافی دارند که بر مبنای آن دست به قلم شوند و بنویسند، نه اهل دنبال کردن موضوعات به شکل تخصصی هستند که حرفهایشان کمی عمق داشته باشد و نه متخصصین عرصهی مورد علاقهشان را دنبال میکنند که لااقل حرفهای آنها را برای مخاطبینشان بازتکرار کنند. ورودی فکر این دسته، در بهترین حالت چیزهای روزمرهای است که در اطرافشان میبینند و یا در فیلمها و پادکستها و ویدئوهای اینستاگرامی چیزی میبینند و بعد از کمی تفکر سطحی، شروع به تولید محتوا میکنند. اتفاقا تعداد تاثیرگذاران بی تاثیر کم هم نیست و روز به روز به تعداد آنها اضافه میشود. اما واقعیت این است که تولید چنین محتوایی اصلا اسمش تاثیرگذاری نیست و خروجی آن هم صرفا سرگرمی مخاطبین است. این اسمش تاثیرگذاری نیست و صرفا میتوان اسمش را تولید محتوا گذاشت.
دستهی دوم (تاثیرگذاران تسهیلگر) : این نوع تاثیرگذاران به اندازهی خودشان اهل مطالعه هستند و یک یا چند حوزه را به صورت تخصصی دنبال کرده و میکنند. آنوقت روی چیزهایی که آموختهاند فکر کرده و آن را با یک فرم جدید به مخاطبینشان عرضه میکنند. کار آنها به اصطلاح ریفرم (reform) است. اینها انسانهای باسوادی هستند و اطلاعاتشان را با استفاده از منابع دسته اول مرتبا آپدیت میکنند و به مخاطبینشان ارائه میدهند. اما اگر کسی در کارهای آنها دقیق شود متوجه خواهد شد که آنها چیز جدیدی از خودشان عرضه نمیکنند و چون از هر جایی چیزی آموختهاند، میتوان در محتواهای تولید شده بتوسط آنها تناقضاتی را یافت. اما چون اهل مطالعه و یادگیری هستند، برخلاف دستهی اول، به یک نظام ارزشی و ساختار فکری حداقلی دست پیدا کردهاند که محتوایی که تولید میکنند، حول آن نظام ارزشی باقی بماند. این دسته میتوانند به افزایش آگاهی عمومی و همچنین تشویق جامعه به عمیقتر شدن کمک کنند.
دستهی سوم (تاثیرگذاران راستین) : دستهی سوم یعنی تاثیرگذاران راستین، کسانی هستند که یک دستگاه فکری خاص خودشان را دارند و نظریات آنان، مبتنی بر اصول دستگاه فکری خودشان است. به اصطلاح تخصصی، نظرات اینها مبتنی بر یک متافیزیک است و از همین بابت، یک انسجام در کل نظراتشان مشاهده میشود. محض مثال، کل نظرات کانت مبتنی بر متافیزیک کانت است که بین دانش پیشی (Priori) و دانش پسی (Posteriori) تفکیک قائل میشود. یا مثلا نظرات ارسطو همگی مبتنی بر متافیزیک ارسطو یعنی تفکیک علت مادی و علت صوری یا همان ماده و صورت است. افراد این دسته متفکرین و تاثیرگذاران راستین هستند و تعداد آنها نیز بسیار کمتر از دستهی دوم است. اما کارهای این دسته از تاثیرگذاران، یک بینش و خرد جمعی میآفریند و منتهی به یک جهانبینی خاص میشود. اینها همانهایی هستند که کارهایشان تاثیری در ابعاد کل یک جامعه خواهد داشت و بعدا کارهایشان مورد مطالعهی سایرین قرار خواهد گرفت.
- ابا اباد
سه دستهی تاثیرگذاران از دیدگاه من:
دستهی نخست (تاثیرگذاران بی تاثیر) : عدهی زیادی از افراد فعال در شبکههای اجتماعی، دوست دارند تاثیر بگذارند، اما تنبل هستند. این افراد نه مطالعهی کافی دارند که بر مبنای آن دست به قلم شوند و بنویسند، نه اهل دنبال کردن موضوعات به شکل تخصصی هستند که حرفهایشان کمی عمق داشته باشد و نه متخصصین عرصهی مورد علاقهشان را دنبال میکنند که لااقل حرفهای آنها را برای مخاطبینشان بازتکرار کنند. ورودی فکر این دسته، در بهترین حالت چیزهای روزمرهای است که در اطرافشان میبینند و یا در فیلمها و پادکستها و ویدئوهای اینستاگرامی چیزی میبینند و بعد از کمی تفکر سطحی، شروع به تولید محتوا میکنند. اتفاقا تعداد تاثیرگذاران بی تاثیر کم هم نیست و روز به روز به تعداد آنها اضافه میشود. اما واقعیت این است که تولید چنین محتوایی اصلا اسمش تاثیرگذاری نیست و خروجی آن هم صرفا سرگرمی مخاطبین است. این اسمش تاثیرگذاری نیست و صرفا میتوان اسمش را تولید محتوا گذاشت.
دستهی دوم (تاثیرگذاران تسهیلگر) : این نوع تاثیرگذاران به اندازهی خودشان اهل مطالعه هستند و یک یا چند حوزه را به صورت تخصصی دنبال کرده و میکنند. آنوقت روی چیزهایی که آموختهاند فکر کرده و آن را با یک فرم جدید به مخاطبینشان عرضه میکنند. کار آنها به اصطلاح ریفرم (reform) است. اینها انسانهای باسوادی هستند و اطلاعاتشان را با استفاده از منابع دسته اول مرتبا آپدیت میکنند و به مخاطبینشان ارائه میدهند. اما اگر کسی در کارهای آنها دقیق شود متوجه خواهد شد که آنها چیز جدیدی از خودشان عرضه نمیکنند و چون از هر جایی چیزی آموختهاند، میتوان در محتواهای تولید شده بتوسط آنها تناقضاتی را یافت. اما چون اهل مطالعه و یادگیری هستند، برخلاف دستهی اول، به یک نظام ارزشی و ساختار فکری حداقلی دست پیدا کردهاند که محتوایی که تولید میکنند، حول آن نظام ارزشی باقی بماند. این دسته میتوانند به افزایش آگاهی عمومی و همچنین تشویق جامعه به عمیقتر شدن کمک کنند.
دستهی سوم (تاثیرگذاران راستین) : دستهی سوم یعنی تاثیرگذاران راستین، کسانی هستند که یک دستگاه فکری خاص خودشان را دارند و نظریات آنان، مبتنی بر اصول دستگاه فکری خودشان است. به اصطلاح تخصصی، نظرات اینها مبتنی بر یک متافیزیک است و از همین بابت، یک انسجام در کل نظراتشان مشاهده میشود. محض مثال، کل نظرات کانت مبتنی بر متافیزیک کانت است که بین دانش پیشی (Priori) و دانش پسی (Posteriori) تفکیک قائل میشود. یا مثلا نظرات ارسطو همگی مبتنی بر متافیزیک ارسطو یعنی تفکیک علت مادی و علت صوری یا همان ماده و صورت است. افراد این دسته متفکرین و تاثیرگذاران راستین هستند و تعداد آنها نیز بسیار کمتر از دستهی دوم است. اما کارهای این دسته از تاثیرگذاران، یک بینش و خرد جمعی میآفریند و منتهی به یک جهانبینی خاص میشود. اینها همانهایی هستند که کارهایشان تاثیری در ابعاد کل یک جامعه خواهد داشت و بعدا کارهایشان مورد مطالعهی سایرین قرار خواهد گرفت.
- ابا اباد
❤4👏2
بابا طاهر یک دوبیتی خیلی زیبا دارد که میگوید:
غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد
حالا معلوم نیست که بابا طاهر در زمان سرودن این دوبیتی در کدام غربت بوده است. مثلا در هندوستان بوده یا در قاهره یا دمشق یا شاید هم چند کیلومتر دورتر از همدان قرار داشته و یا در خانهاش تک و تنها بوده و احساس میکرده که در غربت است و حس میکرده که آن غربت خاک دامنگیری هم داشته است. حالا اجازه دهید ما همین دوبیتی بابا طاهر را بگیریم و یک پدیدهی جالب فیزیکی را با آن بررسی کنیم. اجازه دهید فکر کنیم که منظور او از دامنگیر بودن خاک غربت یا یک منطقه از زمین، جاذبهی بیشتر بوده است. خب این هم یک نوع دامنگیریست دیگر. اگر ما به جایی برویم که جاذبه در آنجا بیشتر باشد، خب ما آنجا دامنگیر و زمینگیر میشویم و نمیتوانیم خیلی خوب حرکت کنیم و از غربت خارج شویم و اگر دامن پایمان کرده باشیم، این دامن بیشتر به زمین میچسبد و دامنگیر میشویم. البته که منظور بابا طاهر چنین چیزی نبوده است و او حتی فکرش را هم نمیکرده که روزی کسی از این جنبه به شعر او نگاه کند. اما آیا میتوان گفت که شدت جاذبهی زمین در بعضی از نقاط زمین بیشتر از بعضی دیگر است؟ بله.
به تصویر زیر نگاه کنید. تصویر زیر، نقشهی شدت جاذبه در سطح کرهی زمین را نشان میدهد. نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای گرمتر و قرمزتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط بیشتر است و نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای سردتر و آبیتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط کمتر است. اما اگر زمین یک کره است، چرا باید شدت جاذبه در نقاط مختلف آن متفاوت باشد؟ در واقع ما اگر یک جسم کاملا کروی داشته باشیم که چگالی جرمی آن یکنواخت باشد یا فقط با فاصله از مرکز کره تغییر کند، آنوقت شدت میدان گرانشی حاصل از این جرم کروی در تمام نقاط سطح آن، یکسان خواهد بود. چرا که یک کرهی کامل، یک جسم کاملا متقارن است و همهی نقاط روی سطح آن در یک فاصله از مرکز کره قرار دارند. از طرف دیگر از آنجایی که در فرض ما چگالی جرم در تمام جرم کره یکنواخت است یا فقط با شعاع تغییر میکند، فرقی ندارد که ما در چه نقطهای روی کره ایستاده باشیم و گرانشی که حس میکنیم همواره یکسان است.
اما کرهی زمین یک کرهی کامل نیست. از آنجایی که کرهی زمین با سرعت زیادی در حال چرخش به دور خودش است، کرهی زمین شبیه یک کرهی پخ است. گویی یک توپ را از بالا و پایین فشار دهید و کمی آن را از حالت کروی خارج کنید. علت آن هم شبه نیروی گریز از مرکز است. شبیه یک ورزشکار پرتاب وزنه که دور خودش میچرخد و به خاطر چرخاندن بهتر وزنه، خودش را کمی خم میکند و در سر جای خودش شبیه یک هلال میچرخد. یعنی فاصلهی نقاط استوایی از مرکز زمین بیشتر از فاصلهی نقاط قطبی از مرکز زمین است. از طرف دیگر، شما هرکجای زمین که بایستید، چگالی زمین زیر پایتان میتواند متفاوت باشد. مثلا بر روی کوه بایستید یا روی اقیانوس باشید یا در یک صحرا بایستید. همچنین وقتی بر نوک کوه میایستید، فاصلهی شما از مرکز زمین بیشتر است. مجموع این عوامل (شکل کرهی ناکامل زمین، چگالی متفاوت در نقاط مختلف و ارتفاع نقاط مختلف زمین) باعث میشود که جاذبه در نقاط مختلف زمین یکسان نباشد و تا حدود ۰/۷ درصد متفاوت باشد. پس حرف باباطاهر درست بوده که بعضی جاها خاک دامنگیر دارد و شدت جاذبه در آن نقاط بیشتر است.
- ابا اباد
@AbaEbad
غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد
حالا معلوم نیست که بابا طاهر در زمان سرودن این دوبیتی در کدام غربت بوده است. مثلا در هندوستان بوده یا در قاهره یا دمشق یا شاید هم چند کیلومتر دورتر از همدان قرار داشته و یا در خانهاش تک و تنها بوده و احساس میکرده که در غربت است و حس میکرده که آن غربت خاک دامنگیری هم داشته است. حالا اجازه دهید ما همین دوبیتی بابا طاهر را بگیریم و یک پدیدهی جالب فیزیکی را با آن بررسی کنیم. اجازه دهید فکر کنیم که منظور او از دامنگیر بودن خاک غربت یا یک منطقه از زمین، جاذبهی بیشتر بوده است. خب این هم یک نوع دامنگیریست دیگر. اگر ما به جایی برویم که جاذبه در آنجا بیشتر باشد، خب ما آنجا دامنگیر و زمینگیر میشویم و نمیتوانیم خیلی خوب حرکت کنیم و از غربت خارج شویم و اگر دامن پایمان کرده باشیم، این دامن بیشتر به زمین میچسبد و دامنگیر میشویم. البته که منظور بابا طاهر چنین چیزی نبوده است و او حتی فکرش را هم نمیکرده که روزی کسی از این جنبه به شعر او نگاه کند. اما آیا میتوان گفت که شدت جاذبهی زمین در بعضی از نقاط زمین بیشتر از بعضی دیگر است؟ بله.
به تصویر زیر نگاه کنید. تصویر زیر، نقشهی شدت جاذبه در سطح کرهی زمین را نشان میدهد. نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای گرمتر و قرمزتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط بیشتر است و نقاطی که رنگ آنها به سمت رنگهای سردتر و آبیتر میل میکند، نقاطی از زمین هستند که شدت جاذبهی زمین در آن نقاط کمتر است. اما اگر زمین یک کره است، چرا باید شدت جاذبه در نقاط مختلف آن متفاوت باشد؟ در واقع ما اگر یک جسم کاملا کروی داشته باشیم که چگالی جرمی آن یکنواخت باشد یا فقط با فاصله از مرکز کره تغییر کند، آنوقت شدت میدان گرانشی حاصل از این جرم کروی در تمام نقاط سطح آن، یکسان خواهد بود. چرا که یک کرهی کامل، یک جسم کاملا متقارن است و همهی نقاط روی سطح آن در یک فاصله از مرکز کره قرار دارند. از طرف دیگر از آنجایی که در فرض ما چگالی جرم در تمام جرم کره یکنواخت است یا فقط با شعاع تغییر میکند، فرقی ندارد که ما در چه نقطهای روی کره ایستاده باشیم و گرانشی که حس میکنیم همواره یکسان است.
اما کرهی زمین یک کرهی کامل نیست. از آنجایی که کرهی زمین با سرعت زیادی در حال چرخش به دور خودش است، کرهی زمین شبیه یک کرهی پخ است. گویی یک توپ را از بالا و پایین فشار دهید و کمی آن را از حالت کروی خارج کنید. علت آن هم شبه نیروی گریز از مرکز است. شبیه یک ورزشکار پرتاب وزنه که دور خودش میچرخد و به خاطر چرخاندن بهتر وزنه، خودش را کمی خم میکند و در سر جای خودش شبیه یک هلال میچرخد. یعنی فاصلهی نقاط استوایی از مرکز زمین بیشتر از فاصلهی نقاط قطبی از مرکز زمین است. از طرف دیگر، شما هرکجای زمین که بایستید، چگالی زمین زیر پایتان میتواند متفاوت باشد. مثلا بر روی کوه بایستید یا روی اقیانوس باشید یا در یک صحرا بایستید. همچنین وقتی بر نوک کوه میایستید، فاصلهی شما از مرکز زمین بیشتر است. مجموع این عوامل (شکل کرهی ناکامل زمین، چگالی متفاوت در نقاط مختلف و ارتفاع نقاط مختلف زمین) باعث میشود که جاذبه در نقاط مختلف زمین یکسان نباشد و تا حدود ۰/۷ درصد متفاوت باشد. پس حرف باباطاهر درست بوده که بعضی جاها خاک دامنگیر دارد و شدت جاذبه در آن نقاط بیشتر است.
- ابا اباد
@AbaEbad
😁3👍1👏1
داستان اول :
قبل از دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، چهار خورشید ایجاد و نابود شده بودند. پس از نابودی خورشید چهارم، دنیای جدیدی خلق شد، اما خدایان تنها صداهایی در تاریکی بیوقفه بودند که خورشید یا ماهی نداشتند. پس از ۲۶ سال زندگی در تاریکی، پس از یک شب مصرف مسکال، خدایان تصمیم گرفتند که بهترین راه این است که یکی از آنها به درون تودهای از آتش بپرد. اما دو خدا برای این کار داوطلب شدند: تکوسیزتکاتل و ناناهواتزین. اکنون تکوسیزتکاتل مردی خوشقیافه بود. از سوی دیگر، ناناهواتسین خدایی آبله رو بود. وقتی لحظهی قربانی فرا رسید، تکوسیزتکاتل ابتدا برای انداختن خود به درون آتش هجوم برد، اما وقتی گرمای کامل شعلهها را احساس کرد، از وحشت تلوتلو خورد. سپس ناناهواتزین قدم به جلو گذاشت و بدون لحظهای تردید، مستقیماً به درون شعلهها رفت. تکوسیزتکاتل از بابت ترسش شرمنده شد و تصمیم گرفت خود را به درون شعلهها بیندازد. با قربانی شدن دو خدا، خورشید و ماه ایجاد شدند.
داستان دوم :
تودهای از غبار در گوشهای از کیهان در اثر نیروی گرانش جمع شده بود. در اثر این نیروی گرانش به سمت مرکز، کم کم غبار بیشتری در مرکز جمع شد و همچنان در اثر این نیرو به دور یک نقطهی مرکزی میچرخیدند. رفته رفته یک کرهی عظیم تشکیل شد. آنوقت از بابت جرم بالای آن، یک نیروی گرانش عظیم به وجود آمد و این کره در اثر این گرانش جمعتر و جمعتر شد. برای غلبه به این گرانش عظیم، واکنشهای هستهای در این جرم آغاز شد، چون کره دیگر نمیتوانست از این کوچکتر شود. این واکنشهای هستهای باعث میشد که این کره گرم شود و انبساط حاصل از این گرما، بر گرانش عظیم این جسم غلبه میکرد. این جرم عظیم خورشید است. اما در اطراف این جرم هنوز مقادیری غبار وجود داشت. این غبار نیز گرد هم جمع شدند و در جای جای این منظومه، سیارات را تشکیل دادند. گرانش به آنها نیز شکل کروی داد. اما چون گرانش خیلی عظیم نبود، واکنشهای هستهای در این سیارات آغاز نشد و آنها ستاره نشدند. یک وقتی هم یک جرم بزرگ با زمین برخورد کرد و مقدار زیادی از جرم زمین از آن جدا شد. باز بر اثر گرانش، این جرم کرهای را تشکیل داد که این کره همان ماه است.
مقایسه:
داستان اول، افسانهی آفرینش خورشید و ماه است که در بین آزتکها یا همان سرخپوستان مکزیک کنونی رایج است. داستان دوم اما داستانیست که علم از پیدایش خورشید و ماه به ما میگوید. داستان دوم از قوانین ثابتی پیروی میکند و منطقی پشت آن است. داستان اول کاملا تخیلیست و منطقی ندارد. مثلا اگر آن خدا شجاعت این را داشت که به درون آتش بپرد، ما الان ماه نداشتیم. اگر داستان اول را به عنوان روایت درست بپذیریم، بایستی برای هر ستارهی دیگری، روایت دیگری نیز خلق کنیم. مثلا ستارگان دیگر همه حاصل پریدن خدایان دیگر به درون آتشهای دیگر بوده اند. اما اگر داستان دوم را ببینیم، یک قانون کلی به ما میدهد که با آن میتوانیم راجع به هر ستاره و سیارهی دیگری سخن بگوییم، حتی آنهایی که ندیده ایم. داستان دوم به ما از قوانینی میگوید که بر تمام جهان حاکم است. اگر موبایل خودتان را رها کنید، موبایل شما طبق همان قانون گرانشی به زمین میافتد که خورشید طبق آن ایجاد شده است. داستان دوم برخلاف داستان اول میتواند آینده را دقیقا پیشبینی کند. داستان دوم واقعیت جهان هستی و داستان اول تخیل انسان است. واقعیت جهان هستی خود زیبا و جذاب است و برای این جذابیت نیازی به خیالپردازی و افسانه بافی ندارد.
- ابا اباد
@AbaEbad
قبل از دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، چهار خورشید ایجاد و نابود شده بودند. پس از نابودی خورشید چهارم، دنیای جدیدی خلق شد، اما خدایان تنها صداهایی در تاریکی بیوقفه بودند که خورشید یا ماهی نداشتند. پس از ۲۶ سال زندگی در تاریکی، پس از یک شب مصرف مسکال، خدایان تصمیم گرفتند که بهترین راه این است که یکی از آنها به درون تودهای از آتش بپرد. اما دو خدا برای این کار داوطلب شدند: تکوسیزتکاتل و ناناهواتزین. اکنون تکوسیزتکاتل مردی خوشقیافه بود. از سوی دیگر، ناناهواتسین خدایی آبله رو بود. وقتی لحظهی قربانی فرا رسید، تکوسیزتکاتل ابتدا برای انداختن خود به درون آتش هجوم برد، اما وقتی گرمای کامل شعلهها را احساس کرد، از وحشت تلوتلو خورد. سپس ناناهواتزین قدم به جلو گذاشت و بدون لحظهای تردید، مستقیماً به درون شعلهها رفت. تکوسیزتکاتل از بابت ترسش شرمنده شد و تصمیم گرفت خود را به درون شعلهها بیندازد. با قربانی شدن دو خدا، خورشید و ماه ایجاد شدند.
داستان دوم :
تودهای از غبار در گوشهای از کیهان در اثر نیروی گرانش جمع شده بود. در اثر این نیروی گرانش به سمت مرکز، کم کم غبار بیشتری در مرکز جمع شد و همچنان در اثر این نیرو به دور یک نقطهی مرکزی میچرخیدند. رفته رفته یک کرهی عظیم تشکیل شد. آنوقت از بابت جرم بالای آن، یک نیروی گرانش عظیم به وجود آمد و این کره در اثر این گرانش جمعتر و جمعتر شد. برای غلبه به این گرانش عظیم، واکنشهای هستهای در این جرم آغاز شد، چون کره دیگر نمیتوانست از این کوچکتر شود. این واکنشهای هستهای باعث میشد که این کره گرم شود و انبساط حاصل از این گرما، بر گرانش عظیم این جسم غلبه میکرد. این جرم عظیم خورشید است. اما در اطراف این جرم هنوز مقادیری غبار وجود داشت. این غبار نیز گرد هم جمع شدند و در جای جای این منظومه، سیارات را تشکیل دادند. گرانش به آنها نیز شکل کروی داد. اما چون گرانش خیلی عظیم نبود، واکنشهای هستهای در این سیارات آغاز نشد و آنها ستاره نشدند. یک وقتی هم یک جرم بزرگ با زمین برخورد کرد و مقدار زیادی از جرم زمین از آن جدا شد. باز بر اثر گرانش، این جرم کرهای را تشکیل داد که این کره همان ماه است.
مقایسه:
داستان اول، افسانهی آفرینش خورشید و ماه است که در بین آزتکها یا همان سرخپوستان مکزیک کنونی رایج است. داستان دوم اما داستانیست که علم از پیدایش خورشید و ماه به ما میگوید. داستان دوم از قوانین ثابتی پیروی میکند و منطقی پشت آن است. داستان اول کاملا تخیلیست و منطقی ندارد. مثلا اگر آن خدا شجاعت این را داشت که به درون آتش بپرد، ما الان ماه نداشتیم. اگر داستان اول را به عنوان روایت درست بپذیریم، بایستی برای هر ستارهی دیگری، روایت دیگری نیز خلق کنیم. مثلا ستارگان دیگر همه حاصل پریدن خدایان دیگر به درون آتشهای دیگر بوده اند. اما اگر داستان دوم را ببینیم، یک قانون کلی به ما میدهد که با آن میتوانیم راجع به هر ستاره و سیارهی دیگری سخن بگوییم، حتی آنهایی که ندیده ایم. داستان دوم به ما از قوانینی میگوید که بر تمام جهان حاکم است. اگر موبایل خودتان را رها کنید، موبایل شما طبق همان قانون گرانشی به زمین میافتد که خورشید طبق آن ایجاد شده است. داستان دوم برخلاف داستان اول میتواند آینده را دقیقا پیشبینی کند. داستان دوم واقعیت جهان هستی و داستان اول تخیل انسان است. واقعیت جهان هستی خود زیبا و جذاب است و برای این جذابیت نیازی به خیالپردازی و افسانه بافی ندارد.
- ابا اباد
@AbaEbad
👍4
آینده قطعیتی ندارد؟ بله ندارد.
ما میتوانیم آینده را صد در صد پیش بینی کنیم؟ خیر نمیتوانیم.
آیا چون ما از آینده خبر نداریم و قطعیتی وجود ندارد، نباید برنامه ریزی کنیم؟ خیر، ما باید برنامه ریزی کنیم.
بخش بزرگی از مشکلات ما در همهی سطوح، همین استدلال است. آینده قطعیتی ندارد و ما قادر نیستیم آینده را به طور صد درصد پیشبینی کنیم، پس به جای برنامه ریزی بهتر است که با سیستم ویژهی "از این ستون به آن ستون فرج است"، پیش برویم. حتی اگر بسیاری از ما این جملات را به زبان نیاوریم، اما در ته ذهنمان به این استدلال چنگ میاندازیم. یک سیاستمدار فکر میکند که چون آینده معلوم نیست، ما نمیتوانیم برنامه ریزی داشته باشیم، پس همینطوری پیش برویم. یک مدیر اجرایی میگوید چون آینده قابل پیش بینی نیست، ما باید همینکاری که اکنون به ذهنمان میرسد را بکنیم و خیلی به آینده فکر نکنیم. فردی در زندگی شخصیاش میگوید، خدا رو چه دیدی، شاید اگر این کار را بکنیم ناگهان معجزه شود و زندگیمان زیر و رو شود و اتفاقا بدون برنامه ریزی آن کار را میکند و خودش و اطرافیانش را به خاک سیاه مینشاند. این قضیه مخصوصا برای ما ایرانیان که زندگیمان مرتبا بالا و پایین داشته، خیلی نمود دارد و ما تبدیل به آدمهایی شدهایم که اصلا نمیتوانیم برای فردای خودمان برنامه ریزی کنیم.
اما ریشهی این بیبرنامگی در کنار اینکه شرایط به شدت متغیر زندگی ما بوده، عدم درک درست ما از قانون احتمال بوده است. احتمال یک اصل اساسی در طبیعت است. ما حتی با دانستن احتمال یک چیز، میتوانیم و باید برنامه ریزی را آغاز کنیم و لازم نیست برای برنامه ریزی منتظر قطعیت باشیم. اجازه دهید این مساله را با یک مثال بررسی کنیم. فرض کنید که شما با توجه به توانایی خودتان میدانید که اگر در فلان مسابقه شرکت کنید، با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید. آیا اینکه شما با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید، مانع این میشود که شما در مسابقه شرکت کنید؟ آیا باید صبر کنید که روزی برسد که بدانید با احتمال ۱۰۰ درصد در مسابقه پیروز میشوید؟ فرض کنید در این مسابقه اگر شما ببرید، ده میلیون نصیبتان میشود و اگر ببازید، ده میلیون از جیبتان میرود. اگر آن کسی که مسئول مسابقه است این موضوع را بداند و بداند که شما با احتمال ۶۰ درصد میبرید، اجازه نمیدهد در این مسابقه شرکت کنید. چرا؟ چون او قانون احتمال را خیلی خوب میداند.
شما دور اول شرکت میکنید. آیا احتمال ۶۰ درصد پیروزی یعنی اینکه شما ۶ میلیون میبرید و چهار میلیون میبازید؟ خیر. شما وقتی یک بار شرکت میکنید یا ده میلیون میبرید یا ده میلیون میبازید و عددی بین این دو وجود ندارد. فرض کنید روز اول باختید. حالا چون به احتمال باور دارید، ۹ دور دیگر هم در مسابقه شرکت میکنید. میدانید بعد از ده دور چه اتفاقی میافتد؟ بعد از ده دور، احتمالا شما ۶ دور برده اید و ۴ دور باخته اید. برآیند آن یعنی در مجموع شما ۲ به هیچ از حریف پیش افتاده اید و ۲۰ میلیون برده اید. البته ممکن است این احتمال خودش را در ده دور نشان ندهد. اما اگر این اتفاق در ده دور نیفتد، در صد دور میافتد. در صد دور، شما نزدیک به ۶۰ دور برده اید و نزدیک به ۴۰ دور باخته اید. این یعنی در مجموع ۲۰ دور بیشتر از حریفتان برده اید و ۲۰۰ میلیون نصیبتان شده است. برنامه ریزیها نه با قطعیت، بلکه با همان احتمال صورت میگیرد. چون احتمال یک قانون است و دانستن احتمال یک پدیده به اندازهی دانستن آن پدیده باقطعیت، باارزش است.
- ابا اباد
@AbaEbad
ما میتوانیم آینده را صد در صد پیش بینی کنیم؟ خیر نمیتوانیم.
آیا چون ما از آینده خبر نداریم و قطعیتی وجود ندارد، نباید برنامه ریزی کنیم؟ خیر، ما باید برنامه ریزی کنیم.
بخش بزرگی از مشکلات ما در همهی سطوح، همین استدلال است. آینده قطعیتی ندارد و ما قادر نیستیم آینده را به طور صد درصد پیشبینی کنیم، پس به جای برنامه ریزی بهتر است که با سیستم ویژهی "از این ستون به آن ستون فرج است"، پیش برویم. حتی اگر بسیاری از ما این جملات را به زبان نیاوریم، اما در ته ذهنمان به این استدلال چنگ میاندازیم. یک سیاستمدار فکر میکند که چون آینده معلوم نیست، ما نمیتوانیم برنامه ریزی داشته باشیم، پس همینطوری پیش برویم. یک مدیر اجرایی میگوید چون آینده قابل پیش بینی نیست، ما باید همینکاری که اکنون به ذهنمان میرسد را بکنیم و خیلی به آینده فکر نکنیم. فردی در زندگی شخصیاش میگوید، خدا رو چه دیدی، شاید اگر این کار را بکنیم ناگهان معجزه شود و زندگیمان زیر و رو شود و اتفاقا بدون برنامه ریزی آن کار را میکند و خودش و اطرافیانش را به خاک سیاه مینشاند. این قضیه مخصوصا برای ما ایرانیان که زندگیمان مرتبا بالا و پایین داشته، خیلی نمود دارد و ما تبدیل به آدمهایی شدهایم که اصلا نمیتوانیم برای فردای خودمان برنامه ریزی کنیم.
اما ریشهی این بیبرنامگی در کنار اینکه شرایط به شدت متغیر زندگی ما بوده، عدم درک درست ما از قانون احتمال بوده است. احتمال یک اصل اساسی در طبیعت است. ما حتی با دانستن احتمال یک چیز، میتوانیم و باید برنامه ریزی را آغاز کنیم و لازم نیست برای برنامه ریزی منتظر قطعیت باشیم. اجازه دهید این مساله را با یک مثال بررسی کنیم. فرض کنید که شما با توجه به توانایی خودتان میدانید که اگر در فلان مسابقه شرکت کنید، با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید. آیا اینکه شما با احتمال ۶۰ درصد پیروز میشوید، مانع این میشود که شما در مسابقه شرکت کنید؟ آیا باید صبر کنید که روزی برسد که بدانید با احتمال ۱۰۰ درصد در مسابقه پیروز میشوید؟ فرض کنید در این مسابقه اگر شما ببرید، ده میلیون نصیبتان میشود و اگر ببازید، ده میلیون از جیبتان میرود. اگر آن کسی که مسئول مسابقه است این موضوع را بداند و بداند که شما با احتمال ۶۰ درصد میبرید، اجازه نمیدهد در این مسابقه شرکت کنید. چرا؟ چون او قانون احتمال را خیلی خوب میداند.
شما دور اول شرکت میکنید. آیا احتمال ۶۰ درصد پیروزی یعنی اینکه شما ۶ میلیون میبرید و چهار میلیون میبازید؟ خیر. شما وقتی یک بار شرکت میکنید یا ده میلیون میبرید یا ده میلیون میبازید و عددی بین این دو وجود ندارد. فرض کنید روز اول باختید. حالا چون به احتمال باور دارید، ۹ دور دیگر هم در مسابقه شرکت میکنید. میدانید بعد از ده دور چه اتفاقی میافتد؟ بعد از ده دور، احتمالا شما ۶ دور برده اید و ۴ دور باخته اید. برآیند آن یعنی در مجموع شما ۲ به هیچ از حریف پیش افتاده اید و ۲۰ میلیون برده اید. البته ممکن است این احتمال خودش را در ده دور نشان ندهد. اما اگر این اتفاق در ده دور نیفتد، در صد دور میافتد. در صد دور، شما نزدیک به ۶۰ دور برده اید و نزدیک به ۴۰ دور باخته اید. این یعنی در مجموع ۲۰ دور بیشتر از حریفتان برده اید و ۲۰۰ میلیون نصیبتان شده است. برنامه ریزیها نه با قطعیت، بلکه با همان احتمال صورت میگیرد. چون احتمال یک قانون است و دانستن احتمال یک پدیده به اندازهی دانستن آن پدیده باقطعیت، باارزش است.
- ابا اباد
@AbaEbad
👏4